دزخند

لغز لطیفه های جایزه دارِ دزفولی

لغز لطیفه های جایزه دارِ دزفولی

الحق و الانصاف که مردمان دزفول ، نوابغ لطیفه پردازی و نخبگان لغزخوانی اند.

در صفحات شادِ دزخند، گرد هم و برای هم رخدادهایی حقیقی را نقل می کنیم که اسناد طبع شوخ و لطیفه پردازی های نمکینِ خطه ی پرنشاط دزفول است.

نشاطی که سرچشمه اش، روح زلال مردمان این شهر و آسانگیری ایشان در گذرانِ روزگار است.

آنچه در «دزخند» خواهیم و خواهید نوشت شواهدی است گویا بر نشاط و تیزهوشی خاصِ دزفولیان در لغرپردازی و لطیفه سرایی.

در طَبَق ِ شادیهای «دزخند»، لغرهای پیشینه و پیرامونِ خود را به اشتراک می گذاریم تا زنده ماند این حقیقت که :

« خـاستـگاه لطیفه های غریـب و لغـزهای نجیبِ دزفولیــان،
نیست مگر روحیات لطیف و نبوغ عجیبشان در خَلق نشاط»

« عید 93 که بشود به سه حکایتِ پربازدیدتر، جوایز نقدی ناقابلی عیدی خواهیم داد »
و البته جایزه ی بزرگترِ شما ، همان لبخندهایی است که بر لب همشهریان خواهد نشست.

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طنز» ثبت شده است

یکی از خانواده های اصیل و بسیار شاد دزفول را می شناسم که پیر و جوانشان، به طور ژنتیکی قریحه ای سرشار در لغزپردازی دارند و استادِ شوخی طبعی اند.

پدرِ این خانواده فردی محترم بودند که در عین ِ متانت، بسیار هم شوخ و نرمخو بود و معمولًا سعی داشت نکاتِ تربیتی و یا توقع و رنجشی که از دیگران دارد را در قالبِ شوخی و لُغُز منتقل کند.


پسر ایشان تعریف می کرد:

سال ها پیش پدر رخت آویزی تهیه کرده و در اتاقِ خود گذاشت تا لباس هایش را بر آن بگذارد.

ما بچه ها هم به دلیلِ نامعلومی عادت کردیم انواعِ لباس هایمان را روی همان بگذاریم.


پدر که خیلی منضبط بود و لباسهایش را مرتب و اتوکشیده میخواست، دایم به ما تذکر میداد:

« لباسهایتان را روی این رخت آویز نگذارید! این را مخصوصِ خودم اینجا گذاشته ام. شماها لباستان را در کمدها یا بر رخت آویزِ خودتان بگذارید.


اما گوشِ ما بچه ها بدهکار نبود و باز هم لباسها را فقط روی رخت آویزِ پرجاذبه ی پدر میگذاشتیم.

در واقع ، در امر مقدسِ بارگذاریِ لباس بر رخت آویزِ پدر ، متفقاً اصرارِ و پشتکارِ خاصی داشتیم.

از ایشان اصرار ، از ما انگار نه انگار.



کار به جایی رسید که پدر برای کاهشِ ترافیکِ رخت آویز، چوب لباسیِ دیگری خریده و در گوشه ی دیگری از خانه مستقر و اکیداً تاکید کرد: « این چوب لباسی برای شما».
بعد هم برای صدمین بار از ما خواست: « بی زحمت
دیگر کسی رخت آویزِ مرا اشغال نکند!»

اما این اقدام هم افاقه نکرد و نهضتِ لباسگذاری بر رخت آویزِ پدر کماکان ادامه داشت.


ناگفته نماند تعداد خواهر و برادرها کم نبود و چون همه با هم روی همان رخت آویز تمرکز کرده بودیم، گاه حجمِ لباس ها آنقدر زیاد میشد که یافتنِ یک لباس در انبوهِ لباسها، نیاز به کندوکاوی مفصل داشت.


یکی از آن روزهای پرترافیک که پدر قصد داشت لباسی از رخت آویز بردارد و بپوشد ، درگیرِ انبوهِ لباسهای ما شد و مدتی طولانی به زیرورو کردن پرداخت تا توانست لباسِ خودش را بیابد. اما چون دیگر از این وضع کلافه شده بود، لباسش را دستش گرفت و از اتاق بیرون آمد و به صدای بلند و گله آمیز، طوری که همه ی اهالی بشنوند گفت :


عَذیِه نَگِراتون! اَچقدَه چِی بِ وَنیِ ری ای چولبُسی ؟ 


خُ فیس بیسُم عَرَق تا تُنبونی جُسُّم


داغ نبینید الهی! چرا اینقدر چیز میگذارید روی این رخت آویز ؟

خب آخه خیس عرق شدم تا موفق شدم یک زیرشلواری پیدا کنم


Azye nageraatoon! chaghda chei bevanei ri ee coolebosi? kho fees bisom aragh ta tonokei josssom



با تشکر از راوی محترم : آقای «ن»


لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۰۹
شادی دزفولی

دوچرخه

جوجه


مرحوم دایی بنده (آقای س.م) تعریف می کردند :
حدود شصت و پنج سال پیش که دوچرخه سواری در شهر رایج بود، من هم دوچرخه ای خریده و با اینکه گواهینامه اش را هم داشتم اما تسلط کافی برای راندن در کوچه پس کوچه های شهر نداشتم .

با این حال ، پِی دِکدِک (با ترس و لرز) سوارش میشدم و هرطور بود، کج دار و مریز و گاه با زیگزاگ های ناشیانه از آن کار می کشیدم.

یک روز که در حوالی محله ی قلعه در حالِ راندن بودم، به ناحیه ای از بازار رسیدم که شیب بازارچه و شلوغی فروشنده ها و مشتریان، اضطرابم را زیاد و کنترلم را روی فرمان دوچرخه کم کرده بود و هر لحظه فرمانبریِ دوچرخه بحرانی تر می شد.

در همین حال به شیبی رسیدم که یک ردیف جوجه فروش، کنار هم نشسته و جوجه های زنده ی چندروزه را در جعبه و کارتونهایی به فروش گذاشته بودند.

با دیدنِ صفِ جوجه فروش ها نگرانیم تشدید و کنترل فرمانم هم تضعیف شد و ناخواسته بیشتر به طرفِ آنها کشیده شدم. شیبِ مسیر هم هر لحظه بیشتر میشد و دوچرخه را تندتر به سمتشان هدایت می کرد.

در این حین ناخودآگاه و از سرِ ترس و ناچاری شروع کردم به گفتنِِ این حرف که :

(وِ وِ وِ وِ )
(وِ وِ وِ وِ )

ve ve ve ve
(به معنای: وای وای وای وای)

جوجه فروشها تا سروصدا را شنیده و مرا دیدند با سرعت برخاستند و جعبه های جوجه شان را برداشتند و :

 یِکیِ یَه لا گُرُختِن

(هر کدام به یک طرف گریختند).
yekei yala gorokhten

اما آخرین نفر که دیر جنبیده بود، تا بخواهد جعبه اش را بردارد به او رسیدم.

بینوا شروع کرد به دویدن...

من که دم به دم هولتر میشدم
، از نظر روانی، طوری شده بودم که هر طرف او میدوید،فرمان را به همان سمت میگرفتم و تنها کاری که از دستم برمی آمد این بود که فقط میگفتم :

(وِ وِ وِ وِ )
(وِ وِ وِ وِ )

...

جوجه فروشِ بیچاره چندمتری که جلوی من دوید برای فرار از تعقیبِ دوچرخه، از روی یک جوی آب به آنسو پرید و رفت توی پیاده رو،

اما دستِ بر قضا همانجا روی جوی آب یک
پل بود و من هم برای فرار از سقوط در جوی آب، خیلی شانسی فرمان را حرکتی دادم و به طرزِ اتفاقی و خنده دار دوچرخه از پلِ رد شد و در چشم برهم زدنی دوباره پشتِ سر جوجه فروش قرار گرفتم.
... کماکان سعی داشتم
مذبوحانه اوضاع را کنترل کنم و یکریز میگفتم:

( وِ وِ وِ وِ )
( وِ وِ وِ وِ )
...

جوجه فروش که همچنان جعبه در دست، توی شیب می دوید خودش را به  مغازه ای رساند که متعلق به خودش یا آشنایانش بود و با سرعت قِت کرد مِی دُکون (پیچید و رفت توی مغازه ).

اما دوچرخه ی نافرمان ، باز هم با کمالِ
سرکشی و بدونِ توجه به تلاشهای من به داخلِ همان مغازه پیچید.
مغازه ای که انتهایش انباریِ کوچولویی بود و جلوی در
انبار هم پرده ی کهنه ای آویخته بود.

جوجه فروش، وحشتزده درون انباری رفت و پشت پرده قایم شد.

من هم
(وِ وِ کنان) مستقیم به سمتِ او راندم.

( وِ وِ وِ وِ )
( وِ وِ وِ وِ )
....

خلاصه آقا...
او رفت پشت پرده قایم شد و دوچرخه هم با سرعت زد توی پرده و
رفت توی انباری و ... چرخ جلو رفت لای پاهای بدبختش ...

 
من و دوچرخه و جوجه فروش افتادیم روی همدیگه و :

(کُل بَچیلونِش پــِشک بیسِن مِ سَرِ ریِش)

(و تمام جوجه هایش پخش شدن توی سر و صورتش)
kol bachiloonesh peshk bisen me sare rish


ناگهان جوجه فروش با غیظ برگشت و :

دوپوکی، سِفت کُفت مِ مُقُم

(با کفِ هر دو دست ، محکم کوفت توی مُخَم)
dopooki seft koft mei moghom


و گفت :

( خُ دِگَ «قـُ....ـاق» ! کُجا گُروزم اَ دَسِت ؟ )

(خب آخه «قُ.......» دیگه کجا بگریزم از دست تو ؟)

kho dega « gho.....»  koja goroozom a daset ?



با تشکر از راوی محترم : آقای س.الف


لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۳۹
شادی دزفولی

نقل است در یک مراسم فاتحه یا روضه خونی ، یکی از خادمین مجلس ، قلیانی را به حضار تعارف میکرد.

وقتی به«حج تقی» رسید و خواست تعارف کند، هول شد و به جای اینکه بگوید:


«حج تقی نَم کَشی؟» 

haj taghi namkashi ?

(حاج تقی نمی کشی ؟)


می گوید:

«حَج کَشی نَم تَقی ؟»

haj kashi namtaghi ?


در برخی منابع روایت شده که خادمِ مذکور قصد داشته بگوید:


«حج تقی ! کَش !» 

haj taghi kash 

(حاج تقی بکش)

اما گفته است :

«حَج کَشی ، تَق»
haj kashi tagh





با تشکر از راوی محترم : آقای نیما از دزفول
- (
)


لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۲۱
شادی دزفولی

دوستی می گفت در دوران راهنمایی خیلی شلوغ می کردم و پای ثابت دانش آموزان جلوی دفتر بودم.

یک روز صبح طبق معمول ناظم مدرسه اسامی دانش آموزان بی­نظمِ دیروز را خواند و اسم من هم جزء آنان بود . رفتم جلو و گفتم :

آغا بُخُدا دوشکَک مو غایُب بیدمَ  مدرسه نَه اومَمَه !

Agha bokhoda dooshkak mo ghayob bidma madresa na oomama

(آقا!  به خدا قسم ، دیروز من غایب بودم و مدرسه نیامدم !)



اما ناظم با قیافه ­ای کاملاً حق به جانب گفت :

دونُم اَما اَر تو هم دوشکـَک ویستَه بیدی پی هِنون ثَقیلی بِکوردی !

Doonom ama ar to ham dooshkak veista bidi pei henoon saghili bekordi

(می دانم اما اگر تو هم دیروز اینجا بودی همراه با اینها شیطنت می کردی !)

                                                                



با تشکر از راوی محترم : آقای آهوزاده - وبلاگ
رهسپار قدیمی


لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۰۶
شادی دزفولی

پدر دوستم(خدا رحمتشان کند) عادت داشت زیر شلواری پسرهاشو بپوشه.

از قضا هر زیر شلواری ای رو که دو سه بار می پوشید خشتکش پاره می شد.
(شاید به سبب اختلاف سایز او با پسرها )

دوستم تعریف می کرد :

یه روز رفتم سر کمد لباسام یه زیر شلواری بپوشم
که بابام یهو داد زد:

بُوَه دِلتَه دِه خشتکش نَدِرَه ، ترسُم پی تمبونا مو  قوطی بو وَه. مَش قُلُمب زُمبَت بُووُم

Boowa delta de kheshtakesh nadera. tarsom pei tomboona mo ghowti boowa mash gholomzobat boowom

پدرجان مواظب باش خشتکش پاره نشه.
می ترسم با زیرشلواریهای من قاطی بشه و مدیونت بشم .
(خدابیامرز مزاح می کرد)






با تشکر از راوی محترم : آقای یاسر قربانی - وبلاگ عاشورائیان محله کرناسیان دزفول


لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۱۶
شادی دزفولی

آقای« الف »  و «ب» دوستانی شوخ طبع بودند که خیلی باهم مزاح می کردند

و ظرفیت بالایی در پذیرشِ شوخی­های یکدیگر داشتند.


آقای « الف » صورت باریک و لاغری داشت.

یک روز، طبق عادت ، با آقای «ب » مزاحی نمود و به او ایرادی گرفت.


اما «ب» بلادرنگ پاسخ داد:


« دِ روو... تُ خُ ریـِت مَری دَسی یَه کِ مَخِن اَلنگوُیِ کُنِن مِینِش»


DE ro…to kho  riet mari dasia ke makhen alangoowe vanen meinesh

(برو بابا... تو که صورت خودت شبیه پنجه ی دستی است که میخواهند النگویی به آن وارد کنند).




گوینده ی خاطره: آقای سین.الف




لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۳۸
شادی دزفولی