دزخند

لغز لطیفه های جایزه دارِ دزفولی

لغز لطیفه های جایزه دارِ دزفولی

الحق و الانصاف که مردمان دزفول ، نوابغ لطیفه پردازی و نخبگان لغزخوانی اند.

در صفحات شادِ دزخند، گرد هم و برای هم رخدادهایی حقیقی را نقل می کنیم که اسناد طبع شوخ و لطیفه پردازی های نمکینِ خطه ی پرنشاط دزفول است.

نشاطی که سرچشمه اش، روح زلال مردمان این شهر و آسانگیری ایشان در گذرانِ روزگار است.

آنچه در «دزخند» خواهیم و خواهید نوشت شواهدی است گویا بر نشاط و تیزهوشی خاصِ دزفولیان در لغرپردازی و لطیفه سرایی.

در طَبَق ِ شادیهای «دزخند»، لغرهای پیشینه و پیرامونِ خود را به اشتراک می گذاریم تا زنده ماند این حقیقت که :

« خـاستـگاه لطیفه های غریـب و لغـزهای نجیبِ دزفولیــان،
نیست مگر روحیات لطیف و نبوغ عجیبشان در خَلق نشاط»

« عید 93 که بشود به سه حکایتِ پربازدیدتر، جوایز نقدی ناقابلی عیدی خواهیم داد »
و البته جایزه ی بزرگترِ شما ، همان لبخندهایی است که بر لب همشهریان خواهد نشست.

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۲۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

این رفع زحمت سه روزه را به مخاطبان عزیز تبریک و تسلیت عرض مینماییم.سلام به لبخنددوستان دزخند.

با کمال تاسف و با حفظ خونسردی ظاهری اعلام میدارد که دزخند به مدت سه روز ( از امروز ) مطالب جدیدی رو نمیکند.

مگر اینکه مطلبی از سوی عزیزان ارسال شود.







۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۰۷:۴۶
شادی دزفولی

اون قدیما ، کنج و کنارِ بعضی از محلات ، گودال و چاله های عمیق و بی معنایی وجود داشت که اصلا هیچ توجیهی نداشت این گودالهای به عمقِ یکی دو متر چطور ایجاد شدن و معلوم نبود  چرا کسی پرشون نمیکنه.

گاهی هم توی بعضی از این چاله ها ، آب جمع میشد و بعضاً هم لجن میگرفت.

اینجور چاله ها گرچه نادر و کم بودن، ولی بودن.


همون قدیما توی محله ی ما یه پیرمرد تَتول مَتول و تمیز نظیفی بود به اسمِ مش سلیم .

میتونم به جرات بگم این مش سلیم وسواسی ترین انسانی بود که در تمام عمر دیده یا شنیده ام.

در این آدم، یه خصلت بود که شهرتِ عالمگیر داشت و اونم شیوه ی حموم رفتنش بود.

وقتی میرفت حمومِ محله ساعتها طولش میداد و بارها و بارها از حموم میومد بیرون و دوباره برمیگشت داخل.

فقط واسه اینکه مثلا یه نفر از کنارش رد شده و پِشِنگَه ش (شَتَک هاش) به مش سلیم رسیده ،یا مثلا کنج لباس مش سلیم موقع خروج از حموم خورده به کنج میزِ حمومی یا مثلا کسِی اَشَدی کُردَه اَلاش (یکی به سمتش عطسه ای کرده) ....

خلاصه همه میدونستن وقتی پس از بارها رفت و برگشت، سرانجام رضایت میداد از حموم بره بیرون توی کوچه و بره به سمتِ خونه ، یه احساس پیروزی خاصی بهش دست میداد.


در واقع وقتی موفق میشد به خودش بقبولونه که از حموم جدا بشه و دیگه به داخل حموم برنگرده ، یه احساس شعف فوق العاده و یه حس خاص پیروزی بهش دست میداد. طوری که گاهی حتی دیگران هم دوست داشتن موقعِ خونه رفتنِ ِ مش سلیم بهش تبریک بگن.


یک روز که این پیرمردِ سوپر وسواسی، موفق شد با هزارجور سلام و صلوات و کِش کِش ، پِش پِش از حموم بزنه بیرون ، هنوز چندان از حموم دور نشده بود که یهو یه عده بچه ی شیطون پیدا شدن که افتاده بودن دنبال یه سگِ خیسِِ تَلیسِ ولگرد تا بزننش ، سگه هم خیس و تُکَه زَن مستقیماً داشت میومد به سمتِ مش سلیم.

مش سلیم عین برقزده ها پا گذاشت به فرار.

بچه ها بدو ، سگه بدو ، مش سلیم بدو....

پیرمرد که از فرطِ هول، خیلی بی محابا می دوید ، دایم برمیگشت پشت سرشو نگاه میکرد که مبادا  سگِ خیسِ نجس بهش برسه و از کنارش رد بشه و خدای نکرده تُکِّه ی ، پشنگه ای ، چیزی به لباسش برسه، به همین خاطر هم خیلی حواسش به جلوی خودش نبود.

اما از بختِ سیاه، یکی از همون چاله های عمیقِ و پر از لجن سر راهش بود.

گوشتون چیز ِ بد نشنوه ، مش سلیم می افته تو گودالِ لجن و تا گردن فرو میره توش.

البته خب طبیعیه که اول کامل میره زیر لجن ، بعد تا گردن میاد بالا.

اما اوج فاجعه این بود که چون مش سلیم و گودال سرِ راهِ سگه بودن ، سگه هم دستپاچه شد و سکندری خورد و افتاد روی سر مش سلیم و.... خلاصه....

سگه با شکمش و دست و پاش یه حالِ درست و حسابی به سر و کله ی پیرمردِ بینوا  داد و بعدش هم یَه شُلُقِی خوبِی پِی یَکِ خوَردن.(توی آب حسابی با همدیگه درآمیخته شدن).

مردم محل ریختن و هر طور شده مش سلیم رو نیمه جون و در حالِ غش و ضعف از گودال کشیدن بیرون.

سلیم ، غرقِ لجن و سگمال شده و نیمه غش ، با چشمای بسته ، مُردال ، مُردال به اطرافیان گفت: 


 بیایی سَرمَ بُرِه

مُو دِگَه پاک نَمبووُم

(بیایید سرم را ببرید . من دیگه پاک نمیشم)




راوی : الف.سین

« دزخند» اهداء میکند: 


یک میلیون ریال پاداش و لوح ِافتخارِ«لُغُزپردازِ برتر» برای مخاطبی که محبوبترین لُغُزپرداز شود.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۲۵
شادی دزفولی




یکی از رفقا تازه یه هُندا هفتاد خریده بود و هر روز می اومد دنبالم با هم بزنیم به جاده.
چون رانندگیش خوب نبود و قدری هم بگی نگی حال و حوصله رانندگی نداشت،من میروندم.

یه روز رفتیم سمت شهیون و با صدای بلند اواز می خوندیم.
هر ماشینی از کنارمون رد می شد صدامونو می آوردیم پایین، وقتی میرفت دوباره داد می زدیم.

ترانه ی محبوبمون رو به صورت بحر طویل میخوندیم و باهاش سینه هم می زدیم:

هفتاد مرو سردشت
اِنجِن تَرَکی دارَه
ای شمع پدر سُخْتَه
اَمروز کلکی دارَه ..


توی همین اوضاع به یه شیب تند رسیدیم و در حین داد و فریاد و سر و صدا من دنده رو سنگین کردم.
هندا هفتاد رو وقتی میخواین از دنده 2 بیارین 1 باید اول خلاص کنین و بعد یکی بزنین عقب تا بیفته دنده 1.
من خلاص کردم و سرعت خیلی پایین اومد طوریکه با عجله پامو زدم رو دنده و چون مچی گازش خراب بود و سیم گاز موتور رو به دسته ی ترمز جلو زده بودند،یهو موتور پرگاز حرکت کرد و شتابش باعث شد چرخ جلو بره رو هوا و رفیق از همه جا بی خبر من از روی موتور بیفته.

عجیب بود که این بیچاره هی غلت میزد و  هی ادامه ی ترانه رو میخوند.

یه غلت می زد میگفت:
انجن ترکی داره ...
یه غلت دیگه می زد و میگفت:
ای شعم پدر سخته ...
غلت بعدی:
امروز کلکی داره...

بالای سرش که رسیدم  ، دست و پا و صورتش حسابی ریتِ رات ( زخم و زیل) و سروصورتش خاک و خلی شده  بود.
بهش گفتم:
نَه خوبَه تِینا ای دو بیتَه بَلَدیِم

 وَرنَه واسکِی تا تَه دَرَه مَغلَه گُلُو رووی

(فلانی حالا خوبه همین دو بیتشو بلدیم)
 وگرنه باید تا ته دره غلت زنان می رفتی.

با جدیت و  خونسرد گفت:
مورده گِراش اَر خَر لَغَتی بِزَندُم ایطور وَرُم نَم بیُس.

هی که سیل خودمِه کُنُم زخم ِتازهَ بِجورم


( اگر الاغ جفتک می زد بهم اینجوری نمی شدم.)
(هرچه بیشتر به خودم نگاه می کنم زخم های جدیدتری پیدا می کنم)




با تشکر از راویِ خوش روحیه: یاسر قربانی



« دزخند» اهداء میکند: 

      یک میلیون ریال پاداش و لوح ِافتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» برای مخاطبی که محبوبترین لُغُزپرداز شود.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۱۶
شادی دزفولی
ژاپن


چند سال پیش که هنوز سر و شکل رودخونه تغییر نکرده بود با رفقا رفته بودیم

رودخونه و داشتیم شنا میکردیم که چند تا توریست ژاپنی اومدن لبِ آب و ضمنِ

عکسبرداری ، لبخندزنان، از این و اون چیزهایی می پرسیدند.

توی آب بودم که یکی از بچه های محل از روی کلک ، صدام زد:

بیو بین ایان چِ بِگُوَه ؟؟

(بیا ببین این چی میگه )

bio bin ian chebgoowa ?



از آب بیرون اومدم که برم سمتشون اما یه آقایی رو کرد به رفیقم و  گفت :


دِگَه بَزِه ایان نَجُسّی؟؟!! ایدَم دَنگِ دِرارَه ورشون آبُرومونَه بِبَرَه

(دیگه از این بهتر پیدا نکردی ؟ الان مسخره شون میکنه آبرومون رو میبره)


من که بهم بر خورده بود به طرف گفتم:

خُ اُسّا خودت اَر انگلیسی بلدی پیشون قِصَه کُن.

(خب استاد خودت اگه انگلیسی بلدی باهاشون صحبت کن
)


خنده ای کرد و گفت:

پدر بیامرز مو اوسون که ایتالیاییون سد دِزَه دُرُسِ کُردِن پیشون انگلیسی قصه کردمَه

پدرآمرزیده ! من اون زمانی که ایتالیایی ها سد دز رو درست کردن باهاشون انگلیسی صحبت کرده ام.

خلاصه بادی به غبغب انداخت و
به خانم ژاپنیه گفت:

ایت ایز اِ کَت
( این یک غار است)



ایت ایز اِ کَلَک
(این یک شناورِ چوبی است)

ایت ایز اِ روخونَه
( این یک رودخونه است)

آی ام اِ صیاد
( من یک صیاد هستم)


من از فرط خنده سست شدم.

خانمه هم هاج و واج نگاهش می کرد و الکی سرشو به نشانه ی تفهیم تکون میداد.

یه پیر مرد شوخ طبع که اونجا نشسته بود به خانمِ توریست گفت:

سایونارا ، خارُم ، ای رفیقمون یَ پِلتِی پَحپِیلَه

سایونارا خواهرم ! این دوستِ ما اندکی ساده لوح است.

sayoonara kharom ! ee rafeighemoon peltei pahpeila


خانم ژاپنی هم چند بار سرشو بالا و پایین کرد و گفت:

آو پَلی پَهلیلَه

آو پَلی پَهلیلَه




راوی محترم و خوش ذوق: یاسر قربانی


 «دزخند» اهداء میکند:

یک میلیون ریال پاداش و لوح ِافتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» برای مخاطبی که محبوب ترین لُغُزپرداز باشد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۲۲
شادی دزفولی

               فیت فیتک


ماه رمضون چند سال پیش رفته بودم به یکی از مساجد شهر برای نماز جماعت مغرب. مسجد وسیعی بود با این وجود امام جماعت نماز رو توی محراب اقامه نکرده و جمعیت رو جمع کرده بودند انتهای سالن مسجد!! و مکان برگزاری نماز تنگ و فشرده شده بود.

گمونم اینجوری میخواستن صف خانم ها  که پشت پرده بود به صف های آقایون متصل بشه.

خلاصه من که طبق معمول دیر رسیده بودم سریع وضو گرفتم و دویدم سمت صف جماعت و با صدای بلند گفتم: یــــــــــــــاااااااااا الله.

امام جماعت هم همکاری کرد و رکوع رو کمی طول داد تا ملحق بشم. من که خیلی هول بودم جلوی یه ستون ایستادم و زود نیت کردم و برای اینکه از بقیه عقب نمونم ، بدون توجه به این که ستون پشت سرم خیلی بهم نزدیکه ، با سرعت دویست کیلومتر بر ثانیه رکوع کردم.

و بدین ترتیب عملاً محکم خودمو از پشت، کوبیدم به ستون که در نتیجه با شدت هرچه تمامتر شلیک شدم به جلو.

یه چیزی میگم، یه چیزی می شنوید.

اصلا امکان حفظ تعادل نداشتم. سرعتِ شلیک اونقدر زیاد بود که حتی نتونستم جهت افتادنم رو عوض کنم.

چشمتون روز بد نبینه ، مستقیماً از ناحیه فیت فیتک Feet Feetak (=ملاچ =کف سر) و با شدت هرچه تمامتر با صندوق عقبِ (...) نفر جلو (که پیرمرد چاق و سنگین وزنی بود) تصادف کردم.

ایشون هم نتونست تعادلشو حفظ کنه و با همون وزن و حجمی که داشت تمام نیروی وارده رو منتقل کرد به جلو و دو نفر جلویی رو رُمبوند(آوار کرد) روی نفراتِ جلوتر...

خلاصه این موج مکزیکیِ شوم به طرفۀالعینی رسید به صف اول و  امام جماعت حینِ رکوع نقش زمین شد.

انگار تو مسجد عملیات انتحاری انجام داده باشن ، هر کسی یه طرف ولو شده بود روی زمین.

من بی خیال ثواب جماعت، جونمو برداشتم و در رفتم. همینطور که از در مسجد میزدم بیرون یکی از حضار فریاد زد:

گِرِیِش گِرِیِش ... تروریست جِس

(بگیرینش ؛ بگیرینش ... تروریست فرار کرد !)

gereyesh gereyesh ...teroris jes


یکی از جوونای نمازگزار توی خیابون دنبالم می دوید و داد میزد:


مُ خُ دونُم کی فرسنیدِتَه

( من که می دونم کی تو رو فرستاده)

mo kho doonom ki feresnideta


مُ خُ دونُم سی چه اومییَه

(من که می دونم برای چی اومدی)

mo kho doonom see che oomiya


اَر پیایی هِیسی وِِیسَک

( اگه مردی وایسا)

Ar piaye heisi veisak

...

آخرش هم نتونست منو بگیره.

خیس عرق رسیدم خونه.


با تشکر از راویُ گرامی: جناب یاسر قربانی


                                               «دزخند» اهداء میکند: 


      یک میلیون ریال پاداش و لوح ِافتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» برای مخاطبی که محبوبترین لُغُزپرداز شود.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۲۶
شادی دزفولی


تقریبا شش ساله بودم.

اوجِ روزهای جنگ بود و همراه با عده ای از فامیل در سفری کوتاه به سر می بردیم.

یکی از سالخورده های گروه خیلی از اوضاع کلافه بود و دایم از همه چیز شکایت میکرد.

گاه به صدام ناسزا میگفت. گاهی از طولانی شدنِ سفر ابراز ناراحتی می کرد.

گاه از دمای هوا ، گاهی از رفتارِ این و آن.

هرچه باحوصله ترهای گروه شوخ طبعی و خوش خلقی نشان میدادند تا قدری روحیه 

ایشون بهتر بشه نمیشد که نمیشد و اصلاً از « مودِ » کلافگی بیرون نمی اومد.

توی یکی از شهرهای استان اصفهان بودیم و داشتیم سوار یک اتوبوس می شدیم که

برگردیم دزفول.

شاگرد راننده اومد بالا و من رو از روی صندلیم بلند کرد و گفت برو بشین اون طرف.

من جابه جا شدم و جای دیگه نشستم.

چند دقیقه بعد دوباره اومد گفت برو بشین روی اون صندلی . دوباره جابه جا شدم.

کمی بعد راننده اومد بلندم کرد گفت برو روی اون صندلی بشین.

هنوز توی صندلی جدید جا نگرفته بودم که برای چندمین بار شاگرد راننده که داشت

مسافرها رو جا میداد اومد طرف من و گفت از روی این صندلی پاشو.

فامیل سالخورده ی ما که ظاهراً با ناراحتی داشته قضیه رو رصد میکرده و هر لحظه عصبی تر میشده ، یهو از روی صندلیش پاشد و دق دل همه ی ناراحتیا رو سر شاگرد راننده خالی کرد و شروع به سروصدا کرد که :


اَچِ بَچَه رو لیز (leez) نمیدی ؟

(توضیح: تلفظِ  دزفولیِِ این واژه Leiz می باشد اما ایشون برای اینکه حرفش برای شاگرد راننده قابلِ فهم باشه به صورت ِLEEZ تلفظش میکرد(که البته در فارسیِ رایج به معنی «سُر» است)


خلاصه... ایشون پاشد و داد و بیدادکنان به شاگرد راننده گفت :



اَچِ بَچَ رو لیز (leez) نمیدی ؟


خُ لیزش بـِده !

او اَ صدام که تو شهر ِ خُمون لیزمون نمیده

ای اَ شماها که تو شهر ِ خُتون لیزمون نمیدین

خُ لیزِ بَچَه نِ گرفتی اَز ِش .

خوبه خدا لیزتِهِ اَزِت بگیره ؟




شاگرد اتوبوس که هم از حجم ِ عصبانیتِِ فامیلِ ما غافلگیر شده بود و هم معنای لیز

رو نمی فهمید ، من من کنان گفت :


لیز بچه بچیه ؟ من کِی گرفتم ازش ؟

فامیل ما دوباره فریاد زد :

چا فقط ای بچه اس ؟

خُ هیشکسه ِ لیز نمیدی.

هر کی میاد بالا ، تُ میای لیزشه ِ میگیری !!!




پی نوشت:


هیئت تحریریه ی «دزخند» عجالتاً از ترجمه ی واژه ی لیز عاجز است و پس از مشورت با دانشمندان

زبانشناس ، ترجمه ی Leiz را تعیین و به زودی منتشر خواهد کرد.



راوی : «دزخند»


لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.



۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۴۸
شادی دزفولی

قدیما که آسفالتها و کولر گازیها اینقدر هوای شهرو آتیشی نکرده بود و شبهای شهرمون خنک و مطبوع بود ،رسم بود که هم سفره ی شام رو پشت بوم بندازن هم رختخواب اهالی خونواده رو.

این لُغُز مشهور دزفولی هم ظاهراً روی همون پشت بوما و توی همون رختخوابای خنک و دلچسب اتفاق افتاده.


نقله که:

زن و شوهر فقیری همراه بچه هاشون خفتیدَه بیدِن ریبون (خواب بودن پشت بام)

و طوری که بچه ها نشنون درباره ی مسایل مختلف زندگی پچ پچ میکردن.


زنه به شوهره میگه :

مِرَه ای کووک دگَ وختِ زونشه . نخی زونی دیهی یش ؟

مرد ! این پسر دیگه وقت زن گرفتنش شده . نمیخوای زنش بدی ؟

mera ! ee koowak dega vakhte zoonasha. nakhi zoone dihiesh ?


شوهره میگه:

خُ نَ وا پیل بووه ؟ اَ کجا خَرج داهام ؟

خب نباید پول باشه ؟ از کجا خرج (برای دامادیِ پسر ) رو بدم ؟

Kho na va peel boowa ? a koja kharj daahaam ?


زنه فکری میکنه و میگه :

هالَم خَرَ فروش خرجِِ کووَکت کن.

تا بعدن هم خدا کریمهَ هر وخ پیل اومَه دَسِت اَندو خَرِی دِگَه بِخِری.

(حالا الاغ رو بفروش و خرجِ پسرت کن)

(تا بعدها هم خدا کریمه هر وقت پول دستت رسید دوباره یه الاغ دیگری میخری)

haalam khara foroosh kharje koowaket kon.

taa badan ham khoaa karima.har vakh peel ooma daset andoo kharei bekheri


شوهر از ابراز نظرِ شفاف پرهیز میکنه و میگه :

هالَم تا بینُم...

(حالا تا ببینَم...)

Halam taa binom


و سعی میکنه حرفای دیگه ای رو پیش بکشه تا موضوعِ ازدواجِ پسر فراموش بشه.


چند دقیقه ای میگذره و نجواکنان مشغول صحبتهای متفرقه میشن، یهو از توی تاریکیای اون طرف پشت بام ، پسرِ خونواده (که قاعدتاًً باید خواب بوده باشه ) صداش درمیاد که :


بووَه ؟ دِگَه قِصی خَرَه نَمکُنِی ؟
قِصِی خَر !

بابا ؟ دیگه صحبتِ الاغ رو نمیکنید ؟

صحبتِ الاغ !

Boowa dega ghessei khara namkonei ? ghessei khar !



راوی : «دزخند»



دزخند اهداء میکند:


یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ« لُغُزپردازِ برترِسال» برای برترین مخاطبِ«دزخند»در لُغُزپردازی


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۰۳:۴۰
شادی دزفولی

یکی از خانواده های اصیل و بسیار شاد دزفول را می شناسم که پیر و جوانشان، به طور ژنتیکی قریحه ای سرشار در لغزپردازی دارند و استادِ شوخی طبعی اند.

پدرِ این خانواده فردی محترم بودند که در عین ِ متانت، بسیار هم شوخ و نرمخو بود و معمولًا سعی داشت نکاتِ تربیتی و یا توقع و رنجشی که از دیگران دارد را در قالبِ شوخی و لُغُز منتقل کند.


پسر ایشان تعریف می کرد:

سال ها پیش پدر رخت آویزی تهیه کرده و در اتاقِ خود گذاشت تا لباس هایش را بر آن بگذارد.

ما بچه ها هم به دلیلِ نامعلومی عادت کردیم انواعِ لباس هایمان را روی همان بگذاریم.


پدر که خیلی منضبط بود و لباسهایش را مرتب و اتوکشیده میخواست، دایم به ما تذکر میداد:

« لباسهایتان را روی این رخت آویز نگذارید! این را مخصوصِ خودم اینجا گذاشته ام. شماها لباستان را در کمدها یا بر رخت آویزِ خودتان بگذارید.


اما گوشِ ما بچه ها بدهکار نبود و باز هم لباسها را فقط روی رخت آویزِ پرجاذبه ی پدر میگذاشتیم.

در واقع ، در امر مقدسِ بارگذاریِ لباس بر رخت آویزِ پدر ، متفقاً اصرارِ و پشتکارِ خاصی داشتیم.

از ایشان اصرار ، از ما انگار نه انگار.



کار به جایی رسید که پدر برای کاهشِ ترافیکِ رخت آویز، چوب لباسیِ دیگری خریده و در گوشه ی دیگری از خانه مستقر و اکیداً تاکید کرد: « این چوب لباسی برای شما».
بعد هم برای صدمین بار از ما خواست: « بی زحمت
دیگر کسی رخت آویزِ مرا اشغال نکند!»

اما این اقدام هم افاقه نکرد و نهضتِ لباسگذاری بر رخت آویزِ پدر کماکان ادامه داشت.


ناگفته نماند تعداد خواهر و برادرها کم نبود و چون همه با هم روی همان رخت آویز تمرکز کرده بودیم، گاه حجمِ لباس ها آنقدر زیاد میشد که یافتنِ یک لباس در انبوهِ لباسها، نیاز به کندوکاوی مفصل داشت.


یکی از آن روزهای پرترافیک که پدر قصد داشت لباسی از رخت آویز بردارد و بپوشد ، درگیرِ انبوهِ لباسهای ما شد و مدتی طولانی به زیرورو کردن پرداخت تا توانست لباسِ خودش را بیابد. اما چون دیگر از این وضع کلافه شده بود، لباسش را دستش گرفت و از اتاق بیرون آمد و به صدای بلند و گله آمیز، طوری که همه ی اهالی بشنوند گفت :


عَذیِه نَگِراتون! اَچقدَه چِی بِ وَنیِ ری ای چولبُسی ؟ 


خُ فیس بیسُم عَرَق تا تُنبونی جُسُّم


داغ نبینید الهی! چرا اینقدر چیز میگذارید روی این رخت آویز ؟

خب آخه خیس عرق شدم تا موفق شدم یک زیرشلواری پیدا کنم


Azye nageraatoon! chaghda chei bevanei ri ee coolebosi? kho fees bisom aragh ta tonokei josssom



با تشکر از راوی محترم : آقای «ن»


لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۰۹
شادی دزفولی

در محله ی ما پدری از دستِ پسرش عصبی شده و بر سرِ او فریاد میزد.


سروصدا بالا گرفت و مردم محل جمع شدند وساطت کنند.


متاسفانه پسرک که در اوج غرور جوانی بود سعی داشت حتی المقدور در حاضرجوابی کم نیاورد و ضمنِ حفظِ خونسردی،از غرورِ کاذبش هم مثلاً دفاع کند.


بنابراین پدر هر بار فریادکنان چیزهایی می گفت و پسر هربار با خونسردی جوابهایی میداد.

دستِ آخر پدرِ که دیگر طاقتش طاق شده بود با صدای بلند فریاد زد:


اَصلا اَ خونَه کُن دَر .... کُن دَر

(اصلا از خانه برو بیرون ، برو بیرون)

aslan  a  khouna kon dar.....kon dar


اما پسر با خونسردی پاسخ داد :


اَچه کُنُم دَر ؟ چا مِلکِ بوَتهَ ؟

(چرا بیرون بروم ؟ مگر ملک پدرت است ؟)

ache konom dar ? cha sar melke boowat nessam ?


بعد هم (پسرک) رو کرد به ما و گفت :


اِ مَردم شُمون گو ویی  ! ای خونَه مِلک بوهِ مُنَه یا مِلکِ بوهِ اییَه ؟!

(آی مردم شما بگین ! این خونه ملک پدریِ منه یا ملکِ پدریِ اینه ؟)


Ei mardom shomoun gouwe! ee khouna melke bouwe mona ya melke bouwe eeya?



با تشکر از راوی محترم : آقای س.الف


لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۰۲
شادی دزفولی


سال­ها قبل از انقلاب در خوزستان رایج شده بود که برخی برای کار به کویت می رفتند.

یکی از بستگان که شغل اصلیش بنایی بود و برای کار به آنجا رفته بود  نقل می کرد:


در آنجا ، چون برای تازه واردها کار کم بود ، اگر کاری گیرشان  می آمد در حد توان سعی داشتند بخشهای جانبیِ کار را هم شخصاً انجام دهند و به دیگری واگذار نکنند.

یک قرارداد ساخت و ساز بسته بودم و سفتکاری و دیوارکشی و پلاستر و گچ و کاشی را خودم انجام دادم و پس از اتمام سایر کارهایی که از عهده ی من خارج بود، (مثل برق کشی و لوله کشی و ...)  خانه آماده ی تحویل شد.

صاحبکار به من گفت : « رنگ آمیز سراغ نداری؟»

گفتم : خودم رنگ هم میزنم.

دست به کار شدم و با آزمون و خطا به ترکیب ِرنگهای مختلف پرداختم تا نهایتاً مطابق با سلیقه ی صاحبکار به رنگی رسیدم که پسندیده و تأیید شد.


کار که تمام شد یکی از دوستانِ صاحبخانه که دنبال نقاش خوب می گشت آمد و کار را دید و پسندید.

رو کرد به من و پرسید: این چه رنگی است ؟

من هم که آن را «من درآوردنی» درست کرده بودم ، مانده بودم چه بگویم، فی البداهه گفتم:


اسمِ این رنگ  « پَ فُ وی » است .!!!

Pa fow vi  



پرسید :» Pa fow vi چه رنگی است؟

جواب دادم : یک رنگ ایرانی است.

او که خوشش آمده بود گفت: میخواهم برایم از همین « پَ فُ ویِ » ایرانی بزنی.

بد موقعیتی شد.

از یک طرف نمیدانستم با چه ترکیب بندی و چه میزانی از آمیختنِ رنگها ، به آن رنگ رسیده ام  و از طرفِ دیگر یک کار بنایی که در تخصصِ خودم بود به من پیشنهاد شده بود.

فکری کردم و گفتم : « باشه ! برات میخرم».

از سر ناچاری راه افتادم و گشتم تا یک مغازه پیدا کردم که معلوم بود مدتهاست دربش بسته است.

مغازه را به طرف نشان دادم و گفتم این همان مغازه ای است که رنگِ Pa fow vi دارد اما فعلاً صاحبش رفته ایران.


با همین منوال مدتی معطلش کردم تا شاید از درخواستش منصرف شود. البته شانس هم با من یار شد و  برگشتنِ آن مغازه دار از ایران!!! آن­قدر طولانی شد که آن مشتری بی خیالِ« پَ فُ وی » شد.

الحمدلله آن مغازه ی«پَ فُ وی» فروشی!! هم تا سالها باز نشد و خلاصه به خیر گذشت ...

چون اگرمغازه باز می­ شد معلوم می­شد که صاحب مغازه ، رنگِ Pa fow vi که ندارد هیچ، اصلا رنگفروش هم نیست.


ولی خدا شاهد است که من فقط قصد داشتم خانه ای را رنگ کنم نه کسی را .


                                                                     
با تشکر از راوی محترم : لُغزو


لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۲۱
شادی دزفولی

قورباغه


یکی از دوستان تعریف می کرد:

رفیقی داریم که همیشه توی صحبتاش حروف کلمات ، پس و پیش ادا میشن.


(خصوصاً وقتی هیجان زده میشه.)


یه بار با هم نشسته بودیم که چشمش افتاد به یه قورباغه ی بزرگ و نخراشیده .


یهو خواست با هیجان بگه :


 اییییییییییییییییی بووووووووووووووووووووووووَم  ، بَقَ بین چَقدَرَه ؟

(اِی بابااااااام.....!!!!! قورباغه رو ببین چقدره !!)

Eeeeeiiii bowwwwwa bagha bin chaghdara !!!!


اما هول کرد و گفت :


 اییییییییییییییییی بووووووووووووووووووووووووم  ، چَقَ بین بَقدَرَه ؟

(اِی بابااااااام.....!!!!! چورباغه رو ببین بقدره !!)

Eeeeeiiii bowwwwwa chagha bin baghdara !!!!



با تشکر از راوی محترم : آقای یاسر قربانی


لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۰۸
شادی دزفولی

دوچرخه

جوجه


مرحوم دایی بنده (آقای س.م) تعریف می کردند :
حدود شصت و پنج سال پیش که دوچرخه سواری در شهر رایج بود، من هم دوچرخه ای خریده و با اینکه گواهینامه اش را هم داشتم اما تسلط کافی برای راندن در کوچه پس کوچه های شهر نداشتم .

با این حال ، پِی دِکدِک (با ترس و لرز) سوارش میشدم و هرطور بود، کج دار و مریز و گاه با زیگزاگ های ناشیانه از آن کار می کشیدم.

یک روز که در حوالی محله ی قلعه در حالِ راندن بودم، به ناحیه ای از بازار رسیدم که شیب بازارچه و شلوغی فروشنده ها و مشتریان، اضطرابم را زیاد و کنترلم را روی فرمان دوچرخه کم کرده بود و هر لحظه فرمانبریِ دوچرخه بحرانی تر می شد.

در همین حال به شیبی رسیدم که یک ردیف جوجه فروش، کنار هم نشسته و جوجه های زنده ی چندروزه را در جعبه و کارتونهایی به فروش گذاشته بودند.

با دیدنِ صفِ جوجه فروش ها نگرانیم تشدید و کنترل فرمانم هم تضعیف شد و ناخواسته بیشتر به طرفِ آنها کشیده شدم. شیبِ مسیر هم هر لحظه بیشتر میشد و دوچرخه را تندتر به سمتشان هدایت می کرد.

در این حین ناخودآگاه و از سرِ ترس و ناچاری شروع کردم به گفتنِِ این حرف که :

(وِ وِ وِ وِ )
(وِ وِ وِ وِ )

ve ve ve ve
(به معنای: وای وای وای وای)

جوجه فروشها تا سروصدا را شنیده و مرا دیدند با سرعت برخاستند و جعبه های جوجه شان را برداشتند و :

 یِکیِ یَه لا گُرُختِن

(هر کدام به یک طرف گریختند).
yekei yala gorokhten

اما آخرین نفر که دیر جنبیده بود، تا بخواهد جعبه اش را بردارد به او رسیدم.

بینوا شروع کرد به دویدن...

من که دم به دم هولتر میشدم
، از نظر روانی، طوری شده بودم که هر طرف او میدوید،فرمان را به همان سمت میگرفتم و تنها کاری که از دستم برمی آمد این بود که فقط میگفتم :

(وِ وِ وِ وِ )
(وِ وِ وِ وِ )

...

جوجه فروشِ بیچاره چندمتری که جلوی من دوید برای فرار از تعقیبِ دوچرخه، از روی یک جوی آب به آنسو پرید و رفت توی پیاده رو،

اما دستِ بر قضا همانجا روی جوی آب یک
پل بود و من هم برای فرار از سقوط در جوی آب، خیلی شانسی فرمان را حرکتی دادم و به طرزِ اتفاقی و خنده دار دوچرخه از پلِ رد شد و در چشم برهم زدنی دوباره پشتِ سر جوجه فروش قرار گرفتم.
... کماکان سعی داشتم
مذبوحانه اوضاع را کنترل کنم و یکریز میگفتم:

( وِ وِ وِ وِ )
( وِ وِ وِ وِ )
...

جوجه فروش که همچنان جعبه در دست، توی شیب می دوید خودش را به  مغازه ای رساند که متعلق به خودش یا آشنایانش بود و با سرعت قِت کرد مِی دُکون (پیچید و رفت توی مغازه ).

اما دوچرخه ی نافرمان ، باز هم با کمالِ
سرکشی و بدونِ توجه به تلاشهای من به داخلِ همان مغازه پیچید.
مغازه ای که انتهایش انباریِ کوچولویی بود و جلوی در
انبار هم پرده ی کهنه ای آویخته بود.

جوجه فروش، وحشتزده درون انباری رفت و پشت پرده قایم شد.

من هم
(وِ وِ کنان) مستقیم به سمتِ او راندم.

( وِ وِ وِ وِ )
( وِ وِ وِ وِ )
....

خلاصه آقا...
او رفت پشت پرده قایم شد و دوچرخه هم با سرعت زد توی پرده و
رفت توی انباری و ... چرخ جلو رفت لای پاهای بدبختش ...

 
من و دوچرخه و جوجه فروش افتادیم روی همدیگه و :

(کُل بَچیلونِش پــِشک بیسِن مِ سَرِ ریِش)

(و تمام جوجه هایش پخش شدن توی سر و صورتش)
kol bachiloonesh peshk bisen me sare rish


ناگهان جوجه فروش با غیظ برگشت و :

دوپوکی، سِفت کُفت مِ مُقُم

(با کفِ هر دو دست ، محکم کوفت توی مُخَم)
dopooki seft koft mei moghom


و گفت :

( خُ دِگَ «قـُ....ـاق» ! کُجا گُروزم اَ دَسِت ؟ )

(خب آخه «قُ.......» دیگه کجا بگریزم از دست تو ؟)

kho dega « gho.....»  koja goroozom a daset ?



با تشکر از راوی محترم : آقای س.الف


لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۳۹
شادی دزفولی

نقل است در یک مراسم فاتحه یا روضه خونی ، یکی از خادمین مجلس ، قلیانی را به حضار تعارف میکرد.

وقتی به«حج تقی» رسید و خواست تعارف کند، هول شد و به جای اینکه بگوید:


«حج تقی نَم کَشی؟» 

haj taghi namkashi ?

(حاج تقی نمی کشی ؟)


می گوید:

«حَج کَشی نَم تَقی ؟»

haj kashi namtaghi ?


در برخی منابع روایت شده که خادمِ مذکور قصد داشته بگوید:


«حج تقی ! کَش !» 

haj taghi kash 

(حاج تقی بکش)

اما گفته است :

«حَج کَشی ، تَق»
haj kashi tagh





با تشکر از راوی محترم : آقای نیما از دزفول
- (
)


لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۲۱
شادی دزفولی

دوستی می گفت در دوران راهنمایی خیلی شلوغ می کردم و پای ثابت دانش آموزان جلوی دفتر بودم.

یک روز صبح طبق معمول ناظم مدرسه اسامی دانش آموزان بی­نظمِ دیروز را خواند و اسم من هم جزء آنان بود . رفتم جلو و گفتم :

آغا بُخُدا دوشکَک مو غایُب بیدمَ  مدرسه نَه اومَمَه !

Agha bokhoda dooshkak mo ghayob bidma madresa na oomama

(آقا!  به خدا قسم ، دیروز من غایب بودم و مدرسه نیامدم !)



اما ناظم با قیافه ­ای کاملاً حق به جانب گفت :

دونُم اَما اَر تو هم دوشکـَک ویستَه بیدی پی هِنون ثَقیلی بِکوردی !

Doonom ama ar to ham dooshkak veista bidi pei henoon saghili bekordi

(می دانم اما اگر تو هم دیروز اینجا بودی همراه با اینها شیطنت می کردی !)

                                                                



با تشکر از راوی محترم : آقای آهوزاده - وبلاگ
رهسپار قدیمی


لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۰۶
شادی دزفولی

پدر دوستم(خدا رحمتشان کند) عادت داشت زیر شلواری پسرهاشو بپوشه.

از قضا هر زیر شلواری ای رو که دو سه بار می پوشید خشتکش پاره می شد.
(شاید به سبب اختلاف سایز او با پسرها )

دوستم تعریف می کرد :

یه روز رفتم سر کمد لباسام یه زیر شلواری بپوشم
که بابام یهو داد زد:

بُوَه دِلتَه دِه خشتکش نَدِرَه ، ترسُم پی تمبونا مو  قوطی بو وَه. مَش قُلُمب زُمبَت بُووُم

Boowa delta de kheshtakesh nadera. tarsom pei tomboona mo ghowti boowa mash gholomzobat boowom

پدرجان مواظب باش خشتکش پاره نشه.
می ترسم با زیرشلواریهای من قاطی بشه و مدیونت بشم .
(خدابیامرز مزاح می کرد)






با تشکر از راوی محترم : آقای یاسر قربانی - وبلاگ عاشورائیان محله کرناسیان دزفول


لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۱۶
شادی دزفولی

آقای« الف »  و «ب» دوستانی شوخ طبع بودند که خیلی باهم مزاح می کردند

و ظرفیت بالایی در پذیرشِ شوخی­های یکدیگر داشتند.


آقای « الف » صورت باریک و لاغری داشت.

یک روز، طبق عادت ، با آقای «ب » مزاحی نمود و به او ایرادی گرفت.


اما «ب» بلادرنگ پاسخ داد:


« دِ روو... تُ خُ ریـِت مَری دَسی یَه کِ مَخِن اَلنگوُیِ کُنِن مِینِش»


DE ro…to kho  riet mari dasia ke makhen alangoowe vanen meinesh

(برو بابا... تو که صورت خودت شبیه پنجه ی دستی است که میخواهند النگویی به آن وارد کنند).




گوینده ی خاطره: آقای سین.الف




لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۳۸
شادی دزفولی

پیش توضیح :

قدیمترها هنگامِ پر گردنِ گونی های چلتوک ، تلاش می­شد گونی طوری پر شود که دیواره اش به صورتِ استوانه ای صاف و مرتب شکل بگیرد.


«جیم» و «دال» دوستانی صمیمی بودند که معمولاً با هم شوخی داشتند و از لغزهای

یکدیگر هم رنجیده نمی شدند.


«جیم» چاق بود.


روزی از روزها که با هم مشغول لغزپرانی بودند ، «جیم » برای«دال» لغزی خواند.


«دال» هم در پاسخ گفت :

«تو خُ اشکمت مَری گونی چَلتُکیه که آدمِ نوشیهِ پُرش کُرده».

To kho eshkamet mari gooni chaltokia kea dame noshie poresh korda

شکم خودت مانند گونی چلتوکی است که فردی ناشی آنرا پرکرده باشد(پر از قلمبگی و کج و معوجی)


 

گمون کنم از نظرِ «دال» شکم ها باید مثل گونیِ عکس پایین مرتب و صاف باشن




ولی متاسفانه شکم آقای «جیم» شبیه گونی پایینی و ناشیانه پر شده بوده :



    


گوینده ی خاطره: آقای سین.الف

                                                               



لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۳۴
شادی دزفولی

آقای لام ، پیرمردی روضه خوان بود که نه صدایش چندان گرم و نه سوادش چندان متناسب با شغلش بود و اصطلاحاً منبرِ سردی داشت.

در عوض خیلی علاقه داشت که طولانی بخواند و معمولاً هم فراتر از حوصله ی مستعمین و مجلس ، روضه را طول می داد.

یک بار ، آنقدر مجلس را طول داد و با صدای بلند و نه چندان دلنشین خواند و خواند تا همگان را خسته کرد.

مستمعین یک به یک برخاستند و مجلس را ترک کردند تا جایی که فقط یکی از مستمعین به نام آقای «میم» پای منبر باقی ماند.

اما سرانجام او هم به عنوانِ آخرین مستمع پس از مدتی تحمل برخاست و  درست در لحظه ­ای­ که آقای «لام» چشمانش را بسته و با صدای بلند در حال خواندن بود سعی کرد  بدون جلب توجه و به آرامی از مجلس بیرون برود.

اما آقای «لام» که از لای پلک ها متوجه این حرکتِ « میم» شده بود، دیگر طاقتش را از کف داد و با غیظ ، سرِ او تشر زد که :

« کجا برویی ؟ پَ نَ دارُم بخونُم ؟»


«میم» هم فی الفور جواب داد:


«آقا  بِروُوم سراغ کُشام ، یَکتَه نَگُروِون »

Agha darom berowom soraghe kosham . yakta nagoroven

(آقا ! دارم میروم سراغ کفشهایم که مبادا در انبوه کفش های حاضرین مجلس !!!  با کفش دیگران قاطی و لابه لای آنها گم شوند.)


(کنایه ای ظریف و رندانه به این واقعیت که وقتی مجلسِ اینقدر خلوت شده که همه رفته اند و فقط من باقی مانده ام ، پس دیگر چه جای گیر دادن به من دارد!!)



گوینده ی خاطره: آقای سین.الف



لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۲۶
شادی دزفولی





آقای سین می­گفت:


روزی با رفقا به رودخانه رفته بودیم و خربزه ای  همراه داشتیم که بسیار بی مزه بود ،  به طوری که حتی مزه ی آب هم نمی داد.


هیچ یک از رفقا از آن نخورد و ناچار آن را بیرون از کت، کنار آب گذاشته بودیم.

در همین اثناء غریبه ای سوار بر تیوب از بالارود به ما رسید و گفت :


«آقا ! یَه کتی نون دارُم . یَه می نونیِ داریِ کِ پِیش خوَرُم ؟»


(آقا کمی نان دارم. چیزی دارید که همراه با آن بخورم ؟)

Agha ! ya kotei noon daarom. Ya mei noonei daarei ke peish khowarom ?



یکی از دوستان همان خربزه را برداشت و به او تعارف کرد.

مردِ تیوب­ سوار که لقمه ای نان در دهان داشت و در حال جویدن بود ، گازی به خربزه زد تا همراه با نان بجود.

اما اندکی که جوید ، چشمهایش را برهم گذاشت و غُرغُرکنان گفت:


«لوپَش خشک کنا. مِزِ نونه هَم  اَ دونُم بُرد»


(الهی که بوته ی این خربزه خشک شود ! مزه ی نان را هم از دهانم زایل کرد)

Loopash khosk kona. Meze noona ham a doonom bord.


راوی: آقای سین.الف



لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۱۱
شادی دزفولی
دایی کوچکترم تعریف می کند:

من و برادرم در کودکی خیلی شیطان بودیم و تش را روی آب می گلنیدیم .

مرحوم پدرمان هم که قدری تندمزاج بود معمولا از دست شیطنتهای ما عاصی بود.

یک روز من بیکار، جلوی
درب خانه نشسته و هوا میخوردم، همان موقع برادر بزرگترم طبق معمول شیطنتی کرده بود و پدرم برای تنبیه به دنبالش دوید اما برادرم به دهلیز خانه دویده از جلوی من رد شد و به کوچه گریخت.

پدرم که تا درب منزل تعقیبش کرده و از دستیابی به او ناامید شده بود ، بدون

معطلی پس گردنی محکمی نثارِ گردنِ من کرد.(تَسِ قایُمی - Tase ghaiomei)

من که غافلگیر شده بودم با بغض و تعجب نالیدم :

« پَ  اَ چه مُنه بزنی ؟»

(پس چرا مرا میزنی ؟)




پدرم با چهره ای طلبکار پاسخ داد :

« تُ اَ او بَتَری»
(تو از اون بدتری)



گوینده ی خاطره : آقای سین.الف



لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۳ ، ۰۲:۲۴
شادی دزفولی