دزخند

لغز لطیفه های جایزه دارِ دزفولی

لغز لطیفه های جایزه دارِ دزفولی

الحق و الانصاف که مردمان دزفول ، نوابغ لطیفه پردازی و نخبگان لغزخوانی اند.

در صفحات شادِ دزخند، گرد هم و برای هم رخدادهایی حقیقی را نقل می کنیم که اسناد طبع شوخ و لطیفه پردازی های نمکینِ خطه ی پرنشاط دزفول است.

نشاطی که سرچشمه اش، روح زلال مردمان این شهر و آسانگیری ایشان در گذرانِ روزگار است.

آنچه در «دزخند» خواهیم و خواهید نوشت شواهدی است گویا بر نشاط و تیزهوشی خاصِ دزفولیان در لغرپردازی و لطیفه سرایی.

در طَبَق ِ شادیهای «دزخند»، لغرهای پیشینه و پیرامونِ خود را به اشتراک می گذاریم تا زنده ماند این حقیقت که :

« خـاستـگاه لطیفه های غریـب و لغـزهای نجیبِ دزفولیــان،
نیست مگر روحیات لطیف و نبوغ عجیبشان در خَلق نشاط»

« عید 93 که بشود به سه حکایتِ پربازدیدتر، جوایز نقدی ناقابلی عیدی خواهیم داد »
و البته جایزه ی بزرگترِ شما ، همان لبخندهایی است که بر لب همشهریان خواهد نشست.

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

وِ وِ وِ وِ وِ وِ وِ وِ (ve ve ve ve --- ve ve ve ve)

دوشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۳۹ ب.ظ

دوچرخه

جوجه


مرحوم دایی بنده (آقای س.م) تعریف می کردند :
حدود شصت و پنج سال پیش که دوچرخه سواری در شهر رایج بود، من هم دوچرخه ای خریده و با اینکه گواهینامه اش را هم داشتم اما تسلط کافی برای راندن در کوچه پس کوچه های شهر نداشتم .

با این حال ، پِی دِکدِک (با ترس و لرز) سوارش میشدم و هرطور بود، کج دار و مریز و گاه با زیگزاگ های ناشیانه از آن کار می کشیدم.

یک روز که در حوالی محله ی قلعه در حالِ راندن بودم، به ناحیه ای از بازار رسیدم که شیب بازارچه و شلوغی فروشنده ها و مشتریان، اضطرابم را زیاد و کنترلم را روی فرمان دوچرخه کم کرده بود و هر لحظه فرمانبریِ دوچرخه بحرانی تر می شد.

در همین حال به شیبی رسیدم که یک ردیف جوجه فروش، کنار هم نشسته و جوجه های زنده ی چندروزه را در جعبه و کارتونهایی به فروش گذاشته بودند.

با دیدنِ صفِ جوجه فروش ها نگرانیم تشدید و کنترل فرمانم هم تضعیف شد و ناخواسته بیشتر به طرفِ آنها کشیده شدم. شیبِ مسیر هم هر لحظه بیشتر میشد و دوچرخه را تندتر به سمتشان هدایت می کرد.

در این حین ناخودآگاه و از سرِ ترس و ناچاری شروع کردم به گفتنِِ این حرف که :

(وِ وِ وِ وِ )
(وِ وِ وِ وِ )

ve ve ve ve
(به معنای: وای وای وای وای)

جوجه فروشها تا سروصدا را شنیده و مرا دیدند با سرعت برخاستند و جعبه های جوجه شان را برداشتند و :

 یِکیِ یَه لا گُرُختِن

(هر کدام به یک طرف گریختند).
yekei yala gorokhten

اما آخرین نفر که دیر جنبیده بود، تا بخواهد جعبه اش را بردارد به او رسیدم.

بینوا شروع کرد به دویدن...

من که دم به دم هولتر میشدم
، از نظر روانی، طوری شده بودم که هر طرف او میدوید،فرمان را به همان سمت میگرفتم و تنها کاری که از دستم برمی آمد این بود که فقط میگفتم :

(وِ وِ وِ وِ )
(وِ وِ وِ وِ )

...

جوجه فروشِ بیچاره چندمتری که جلوی من دوید برای فرار از تعقیبِ دوچرخه، از روی یک جوی آب به آنسو پرید و رفت توی پیاده رو،

اما دستِ بر قضا همانجا روی جوی آب یک
پل بود و من هم برای فرار از سقوط در جوی آب، خیلی شانسی فرمان را حرکتی دادم و به طرزِ اتفاقی و خنده دار دوچرخه از پلِ رد شد و در چشم برهم زدنی دوباره پشتِ سر جوجه فروش قرار گرفتم.
... کماکان سعی داشتم
مذبوحانه اوضاع را کنترل کنم و یکریز میگفتم:

( وِ وِ وِ وِ )
( وِ وِ وِ وِ )
...

جوجه فروش که همچنان جعبه در دست، توی شیب می دوید خودش را به  مغازه ای رساند که متعلق به خودش یا آشنایانش بود و با سرعت قِت کرد مِی دُکون (پیچید و رفت توی مغازه ).

اما دوچرخه ی نافرمان ، باز هم با کمالِ
سرکشی و بدونِ توجه به تلاشهای من به داخلِ همان مغازه پیچید.
مغازه ای که انتهایش انباریِ کوچولویی بود و جلوی در
انبار هم پرده ی کهنه ای آویخته بود.

جوجه فروش، وحشتزده درون انباری رفت و پشت پرده قایم شد.

من هم
(وِ وِ کنان) مستقیم به سمتِ او راندم.

( وِ وِ وِ وِ )
( وِ وِ وِ وِ )
....

خلاصه آقا...
او رفت پشت پرده قایم شد و دوچرخه هم با سرعت زد توی پرده و
رفت توی انباری و ... چرخ جلو رفت لای پاهای بدبختش ...

 
من و دوچرخه و جوجه فروش افتادیم روی همدیگه و :

(کُل بَچیلونِش پــِشک بیسِن مِ سَرِ ریِش)

(و تمام جوجه هایش پخش شدن توی سر و صورتش)
kol bachiloonesh peshk bisen me sare rish


ناگهان جوجه فروش با غیظ برگشت و :

دوپوکی، سِفت کُفت مِ مُقُم

(با کفِ هر دو دست ، محکم کوفت توی مُخَم)
dopooki seft koft mei moghom


و گفت :

( خُ دِگَ «قـُ....ـاق» ! کُجا گُروزم اَ دَسِت ؟ )

(خب آخه «قُ.......» دیگه کجا بگریزم از دست تو ؟)

kho dega « gho.....»  koja goroozom a daset ?



با تشکر از راوی محترم : آقای س.الف


لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

نظرات  (۴)

سلام باتشکر . از اینکه به پاتوق حزب الله دزفول آمدید سپاسگزار. شما نیز لیک شدید.
پاسخ:
متقابلا سلام بر شما.

« توق » واژه ی است آذری و معنای آن «عَـلَم» است. (همان علم های عزاداری).

در گذشته ایام محرم و عزاداری که عَلـَمِ بزرگ و اصلیِ محل در کنار درب حسینیه ها یا مساجد گذاشته می شد زورمندان و جوانان محل در طول روز برای برداشتن آن گرد آن جمع می شدند.
به این مکان که محل گردهمایی جوانان و جوانمردان با شور و نشاط محله میشد، پاتوق (پای علم) می گفتند.
(منبع: کتاب دوجلدیِ ریشه های امثال و حکم فارسی - مهدی پرتوی آملی)
امیدواریم که وبلاگ شما نیز همچنان پاتوق حزب الله بماند ان شاءالله

پیشنهاد میکنیم هر روز به دزخند بیایید و لحظاتی در کنار خاطرات شیرین و بانشاط شهرمان بیاسایید.
یاعلی.


۲۰ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۵۷ نیما از دزفول
سلام - متوجه " ق .... ق " نشدم - میشه توضیح بیشتری بدهید لطفاً.
پاسخ:
   سلام جناب نیما
متاسفانه یک عبارت ناشایسته است که در حالت عصبانیت گفته شده. دزخند از درج واضح  ان معذور است.
یکی از بستگان سالهای قبل از انقلاب رفته بود کویت برای کار.(قبلاً زیاد در دزفول مرسوم بود)
شغل اصلیش بنایی بود ولی از آنجائیکه برای تازه واردها کار کم بود ، سعی میکردند اگر کاری گیرشان می آمد تا آنجا که در توانشان هست بخشهای جانبی کار را به دیگری واگزار نکنند.
ایشان نقل میکند که یک ساخت و ساز را قرارداد بستم. سفت کاری و دیوار کشی و پلاستر و گچ و کاشی را خودم انجام دادم و پس از اتمام سایر کارهای خونه مثل برق کشی و لوله کشی و ... که از عهده من خارج بود ، خونه آماده تحویل شد. صاحب کار گفت رنگ آمیز سراغ نداری ، گفتم خودم هم رنگ میزنم - دست بکار شدم و با ترکیب کیلویی رنگهای مختلف و بر اساس سلیقه صاحب منزل مشغول درست کردن رنگ شدم - تأیید که شد ، رنگ آمیزی را شروع کردم. کار که تمام شد یکی از دوستان اون آقا اومد و کار را دید و پسندید - گفت که این چه رنگی است؟ من هم که این رنگ من در آوردی را درست کرده بودم ، گفتم رنگ " پَ فُ وی  " Pa fow vi " گفت این چه رنگی است - منم که مانده بودم چه بگویم - گفتم رنگ ایرانی است. گفت همین رنگ را برای من هم میخواهم بزنی. من که نمیدانستم با ترکیب چه رنگهایی و به چه میزانی از هر رنگ ، به این رنگ رسیده بودم ، از طرفی هم یک کار بنایی که تخصصش را داشتم گیرم آمده بود ، گفتم باشد - برایت میخرم. گشتم و یک مغازه ای که مدتها بود که بسته بود ، پیدا کردم و با این حرف که این مغازه رنگ فروشی است و بسته و رفته به ایران ، مدتی وی را سر کار گذاشتم تا شاید از درخواست خود منصرف شود و آنقدر آمدن آن مغازه دار طولانی شد !!! تا بالاخره از پیگیری درخواست خود منصرف شد . تا سال بعد هم هیچوقت درب آن مغازه باز نشد!!!!
پاسخ:
سلام بر جناب لغزوی محترم.

خیرمقدم.

مطلب قشنگی بود که با حوصله و خوش ذوقی نوشته شده بود.

این خاطره ی جالب ، با رخصت از شما بازنویسی و منتشر شد.

« دزخند » ، مقدم لغزوی گرامی را گرامی میدارد و همیشه در انتظار لغزهای نوبه نوی ایشان هست.

لغزهایتان پایدار و هر روزتان به دیدار.

ان شاء الله
سلام
واقعا دست مریزاد
آنقدر خندیدم که اشک در چشمانم جمع شد. همیشه شاد باشید.
پاسخ:
سلام علیکم و رحمت الله.

خدا را شکر.

ما مزد امروزمان را گرفتیم.

خستگی از تنمان در رفت.

قصدمان همین است که لبخندی بر همشهریان بنشانیم.

الحمدلله که موفق شدیم.

با دلگرمی ادامه خواهیم داد.

بازهم به ما سربزنید و دمی در کنارِ خاطرات شاد و لغزهای شهرمان بیاسایید.

« دزخند » همیشه منتظر تشریف فرمایی شما و دیگر همشهریان خوش ذوق و بانشاط است.

یاعلی


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی