اوجِ روزهای جنگ بود و همراه با عده ای از فامیل در سفری کوتاه به سر می بردیم.
یکی از سالخورده های گروه خیلی از اوضاع کلافه بود و دایم از همه چیز شکایت میکرد.
گاه به صدام ناسزا میگفت. گاهی از طولانی شدنِ سفر ابراز ناراحتی می کرد.
گاه از دمای هوا ، گاهی از رفتارِ این و آن.
هرچه باحوصله ترهای گروه شوخ طبعی و خوش خلقی نشان میدادند تا قدری روحیه
ایشون بهتر بشه نمیشد که نمیشد و اصلاً از « مودِ » کلافگی بیرون نمی اومد.
توی یکی از شهرهای استان اصفهان بودیم و داشتیم سوار یک اتوبوس می شدیم که
برگردیم دزفول.
شاگرد راننده اومد بالا و من رو از روی صندلیم بلند کرد و گفت برو بشین اون طرف.
من جابه جا شدم و جای دیگه نشستم.
چند دقیقه بعد دوباره اومد گفت برو بشین روی اون صندلی . دوباره جابه جا شدم.
کمی بعد راننده اومد بلندم کرد گفت برو روی اون صندلی بشین.
هنوز توی صندلی جدید جا نگرفته بودم که برای چندمین بار شاگرد راننده که داشت
مسافرها رو جا میداد اومد طرف من و گفت از روی این صندلی پاشو.
فامیل سالخورده ی ما که ظاهراً با ناراحتی داشته قضیه رو رصد میکرده و هر لحظه عصبی تر میشده ، یهو از روی صندلیش پاشد و دق دل همه ی ناراحتیا رو سر شاگرد راننده خالی کرد و شروع به سروصدا کرد که :
خلاصه... ایشون پاشد و داد و بیدادکنان به شاگرد راننده گفت :
خُ لیزش بـِده !
او اَ صدام که تو شهر ِ خُمون لیزمون نمیده
ای اَ شماها که تو شهر ِ خُتون لیزمون نمیدین
خُ لیزِ بَچَه نِ گرفتی اَز ِش .
خوبه خدا لیزتِهِ اَزِت بگیره ؟
شاگرد اتوبوس که هم از حجم ِ عصبانیتِِ فامیلِ ما غافلگیر شده بود و هم معنای لیز
رو نمی فهمید ، من من کنان گفت :
فامیل ما دوباره فریاد زد :
خُ هیشکسه ِ لیز نمیدی.
پی نوشت:
هیئت تحریریه ی «دزخند» عجالتاً از ترجمه ی واژه ی لیز عاجز است و پس از مشورت با دانشمندان
زبانشناس ، ترجمه ی Leiz را تعیین و به زودی منتشر خواهد کرد.
راوی : «دزخند»
به علاوه