دزخند

لغز لطیفه های جایزه دارِ دزفولی

لغز لطیفه های جایزه دارِ دزفولی

الحق و الانصاف که مردمان دزفول ، نوابغ لطیفه پردازی و نخبگان لغزخوانی اند.

در صفحات شادِ دزخند، گرد هم و برای هم رخدادهایی حقیقی را نقل می کنیم که اسناد طبع شوخ و لطیفه پردازی های نمکینِ خطه ی پرنشاط دزفول است.

نشاطی که سرچشمه اش، روح زلال مردمان این شهر و آسانگیری ایشان در گذرانِ روزگار است.

آنچه در «دزخند» خواهیم و خواهید نوشت شواهدی است گویا بر نشاط و تیزهوشی خاصِ دزفولیان در لغرپردازی و لطیفه سرایی.

در طَبَق ِ شادیهای «دزخند»، لغرهای پیشینه و پیرامونِ خود را به اشتراک می گذاریم تا زنده ماند این حقیقت که :

« خـاستـگاه لطیفه های غریـب و لغـزهای نجیبِ دزفولیــان،
نیست مگر روحیات لطیف و نبوغ عجیبشان در خَلق نشاط»

« عید 93 که بشود به سه حکایتِ پربازدیدتر، جوایز نقدی ناقابلی عیدی خواهیم داد »
و البته جایزه ی بزرگترِ شما ، همان لبخندهایی است که بر لب همشهریان خواهد نشست.

بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خنده» ثبت شده است



تقریبا شش ساله بودم.

اوجِ روزهای جنگ بود و همراه با عده ای از فامیل در سفری کوتاه به سر می بردیم.

یکی از سالخورده های گروه خیلی از اوضاع کلافه بود و دایم از همه چیز شکایت میکرد.

گاه به صدام ناسزا میگفت. گاهی از طولانی شدنِ سفر ابراز ناراحتی می کرد.

گاه از دمای هوا ، گاهی از رفتارِ این و آن.

هرچه باحوصله ترهای گروه شوخ طبعی و خوش خلقی نشان میدادند تا قدری روحیه 

ایشون بهتر بشه نمیشد که نمیشد و اصلاً از « مودِ » کلافگی بیرون نمی اومد.

توی یکی از شهرهای استان اصفهان بودیم و داشتیم سوار یک اتوبوس می شدیم که

برگردیم دزفول.

شاگرد راننده اومد بالا و من رو از روی صندلیم بلند کرد و گفت برو بشین اون طرف.

من جابه جا شدم و جای دیگه نشستم.

چند دقیقه بعد دوباره اومد گفت برو بشین روی اون صندلی . دوباره جابه جا شدم.

کمی بعد راننده اومد بلندم کرد گفت برو روی اون صندلی بشین.

هنوز توی صندلی جدید جا نگرفته بودم که برای چندمین بار شاگرد راننده که داشت

مسافرها رو جا میداد اومد طرف من و گفت از روی این صندلی پاشو.

فامیل سالخورده ی ما که ظاهراً با ناراحتی داشته قضیه رو رصد میکرده و هر لحظه عصبی تر میشده ، یهو از روی صندلیش پاشد و دق دل همه ی ناراحتیا رو سر شاگرد راننده خالی کرد و شروع به سروصدا کرد که :


اَچِ بَچَه رو لیز (leez) نمیدی ؟

(توضیح: تلفظِ  دزفولیِِ این واژه Leiz می باشد اما ایشون برای اینکه حرفش برای شاگرد راننده قابلِ فهم باشه به صورت ِLEEZ تلفظش میکرد(که البته در فارسیِ رایج به معنی «سُر» است)


خلاصه... ایشون پاشد و داد و بیدادکنان به شاگرد راننده گفت :



اَچِ بَچَ رو لیز (leez) نمیدی ؟


خُ لیزش بـِده !

او اَ صدام که تو شهر ِ خُمون لیزمون نمیده

ای اَ شماها که تو شهر ِ خُتون لیزمون نمیدین

خُ لیزِ بَچَه نِ گرفتی اَز ِش .

خوبه خدا لیزتِهِ اَزِت بگیره ؟




شاگرد اتوبوس که هم از حجم ِ عصبانیتِِ فامیلِ ما غافلگیر شده بود و هم معنای لیز

رو نمی فهمید ، من من کنان گفت :


لیز بچه بچیه ؟ من کِی گرفتم ازش ؟

فامیل ما دوباره فریاد زد :

چا فقط ای بچه اس ؟

خُ هیشکسه ِ لیز نمیدی.

هر کی میاد بالا ، تُ میای لیزشه ِ میگیری !!!




پی نوشت:


هیئت تحریریه ی «دزخند» عجالتاً از ترجمه ی واژه ی لیز عاجز است و پس از مشورت با دانشمندان

زبانشناس ، ترجمه ی Leiz را تعیین و به زودی منتشر خواهد کرد.



راوی : «دزخند»


لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.



۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۴۸
شادی دزفولی

قدیما که آسفالتها و کولر گازیها اینقدر هوای شهرو آتیشی نکرده بود و شبهای شهرمون خنک و مطبوع بود ،رسم بود که هم سفره ی شام رو پشت بوم بندازن هم رختخواب اهالی خونواده رو.

این لُغُز مشهور دزفولی هم ظاهراً روی همون پشت بوما و توی همون رختخوابای خنک و دلچسب اتفاق افتاده.


نقله که:

زن و شوهر فقیری همراه بچه هاشون خفتیدَه بیدِن ریبون (خواب بودن پشت بام)

و طوری که بچه ها نشنون درباره ی مسایل مختلف زندگی پچ پچ میکردن.


زنه به شوهره میگه :

مِرَه ای کووک دگَ وختِ زونشه . نخی زونی دیهی یش ؟

مرد ! این پسر دیگه وقت زن گرفتنش شده . نمیخوای زنش بدی ؟

mera ! ee koowak dega vakhte zoonasha. nakhi zoone dihiesh ?


شوهره میگه:

خُ نَ وا پیل بووه ؟ اَ کجا خَرج داهام ؟

خب نباید پول باشه ؟ از کجا خرج (برای دامادیِ پسر ) رو بدم ؟

Kho na va peel boowa ? a koja kharj daahaam ?


زنه فکری میکنه و میگه :

هالَم خَرَ فروش خرجِِ کووَکت کن.

تا بعدن هم خدا کریمهَ هر وخ پیل اومَه دَسِت اَندو خَرِی دِگَه بِخِری.

(حالا الاغ رو بفروش و خرجِ پسرت کن)

(تا بعدها هم خدا کریمه هر وقت پول دستت رسید دوباره یه الاغ دیگری میخری)

haalam khara foroosh kharje koowaket kon.

taa badan ham khoaa karima.har vakh peel ooma daset andoo kharei bekheri


شوهر از ابراز نظرِ شفاف پرهیز میکنه و میگه :

هالَم تا بینُم...

(حالا تا ببینَم...)

Halam taa binom


و سعی میکنه حرفای دیگه ای رو پیش بکشه تا موضوعِ ازدواجِ پسر فراموش بشه.


چند دقیقه ای میگذره و نجواکنان مشغول صحبتهای متفرقه میشن، یهو از توی تاریکیای اون طرف پشت بام ، پسرِ خونواده (که قاعدتاًً باید خواب بوده باشه ) صداش درمیاد که :


بووَه ؟ دِگَه قِصی خَرَه نَمکُنِی ؟
قِصِی خَر !

بابا ؟ دیگه صحبتِ الاغ رو نمیکنید ؟

صحبتِ الاغ !

Boowa dega ghessei khara namkonei ? ghessei khar !



راوی : «دزخند»



دزخند اهداء میکند:


یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ« لُغُزپردازِ برترِسال» برای برترین مخاطبِ«دزخند»در لُغُزپردازی


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۰۳:۴۰
شادی دزفولی

یکی از خانواده های اصیل و بسیار شاد دزفول را می شناسم که پیر و جوانشان، به طور ژنتیکی قریحه ای سرشار در لغزپردازی دارند و استادِ شوخی طبعی اند.

پدرِ این خانواده فردی محترم بودند که در عین ِ متانت، بسیار هم شوخ و نرمخو بود و معمولًا سعی داشت نکاتِ تربیتی و یا توقع و رنجشی که از دیگران دارد را در قالبِ شوخی و لُغُز منتقل کند.


پسر ایشان تعریف می کرد:

سال ها پیش پدر رخت آویزی تهیه کرده و در اتاقِ خود گذاشت تا لباس هایش را بر آن بگذارد.

ما بچه ها هم به دلیلِ نامعلومی عادت کردیم انواعِ لباس هایمان را روی همان بگذاریم.


پدر که خیلی منضبط بود و لباسهایش را مرتب و اتوکشیده میخواست، دایم به ما تذکر میداد:

« لباسهایتان را روی این رخت آویز نگذارید! این را مخصوصِ خودم اینجا گذاشته ام. شماها لباستان را در کمدها یا بر رخت آویزِ خودتان بگذارید.


اما گوشِ ما بچه ها بدهکار نبود و باز هم لباسها را فقط روی رخت آویزِ پرجاذبه ی پدر میگذاشتیم.

در واقع ، در امر مقدسِ بارگذاریِ لباس بر رخت آویزِ پدر ، متفقاً اصرارِ و پشتکارِ خاصی داشتیم.

از ایشان اصرار ، از ما انگار نه انگار.



کار به جایی رسید که پدر برای کاهشِ ترافیکِ رخت آویز، چوب لباسیِ دیگری خریده و در گوشه ی دیگری از خانه مستقر و اکیداً تاکید کرد: « این چوب لباسی برای شما».
بعد هم برای صدمین بار از ما خواست: « بی زحمت
دیگر کسی رخت آویزِ مرا اشغال نکند!»

اما این اقدام هم افاقه نکرد و نهضتِ لباسگذاری بر رخت آویزِ پدر کماکان ادامه داشت.


ناگفته نماند تعداد خواهر و برادرها کم نبود و چون همه با هم روی همان رخت آویز تمرکز کرده بودیم، گاه حجمِ لباس ها آنقدر زیاد میشد که یافتنِ یک لباس در انبوهِ لباسها، نیاز به کندوکاوی مفصل داشت.


یکی از آن روزهای پرترافیک که پدر قصد داشت لباسی از رخت آویز بردارد و بپوشد ، درگیرِ انبوهِ لباسهای ما شد و مدتی طولانی به زیرورو کردن پرداخت تا توانست لباسِ خودش را بیابد. اما چون دیگر از این وضع کلافه شده بود، لباسش را دستش گرفت و از اتاق بیرون آمد و به صدای بلند و گله آمیز، طوری که همه ی اهالی بشنوند گفت :


عَذیِه نَگِراتون! اَچقدَه چِی بِ وَنیِ ری ای چولبُسی ؟ 


خُ فیس بیسُم عَرَق تا تُنبونی جُسُّم


داغ نبینید الهی! چرا اینقدر چیز میگذارید روی این رخت آویز ؟

خب آخه خیس عرق شدم تا موفق شدم یک زیرشلواری پیدا کنم


Azye nageraatoon! chaghda chei bevanei ri ee coolebosi? kho fees bisom aragh ta tonokei josssom



با تشکر از راوی محترم : آقای «ن»


لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۰۹
شادی دزفولی


سال­ها قبل از انقلاب در خوزستان رایج شده بود که برخی برای کار به کویت می رفتند.

یکی از بستگان که شغل اصلیش بنایی بود و برای کار به آنجا رفته بود  نقل می کرد:


در آنجا ، چون برای تازه واردها کار کم بود ، اگر کاری گیرشان  می آمد در حد توان سعی داشتند بخشهای جانبیِ کار را هم شخصاً انجام دهند و به دیگری واگذار نکنند.

یک قرارداد ساخت و ساز بسته بودم و سفتکاری و دیوارکشی و پلاستر و گچ و کاشی را خودم انجام دادم و پس از اتمام سایر کارهایی که از عهده ی من خارج بود، (مثل برق کشی و لوله کشی و ...)  خانه آماده ی تحویل شد.

صاحبکار به من گفت : « رنگ آمیز سراغ نداری؟»

گفتم : خودم رنگ هم میزنم.

دست به کار شدم و با آزمون و خطا به ترکیب ِرنگهای مختلف پرداختم تا نهایتاً مطابق با سلیقه ی صاحبکار به رنگی رسیدم که پسندیده و تأیید شد.


کار که تمام شد یکی از دوستانِ صاحبخانه که دنبال نقاش خوب می گشت آمد و کار را دید و پسندید.

رو کرد به من و پرسید: این چه رنگی است ؟

من هم که آن را «من درآوردنی» درست کرده بودم ، مانده بودم چه بگویم، فی البداهه گفتم:


اسمِ این رنگ  « پَ فُ وی » است .!!!

Pa fow vi  



پرسید :» Pa fow vi چه رنگی است؟

جواب دادم : یک رنگ ایرانی است.

او که خوشش آمده بود گفت: میخواهم برایم از همین « پَ فُ ویِ » ایرانی بزنی.

بد موقعیتی شد.

از یک طرف نمیدانستم با چه ترکیب بندی و چه میزانی از آمیختنِ رنگها ، به آن رنگ رسیده ام  و از طرفِ دیگر یک کار بنایی که در تخصصِ خودم بود به من پیشنهاد شده بود.

فکری کردم و گفتم : « باشه ! برات میخرم».

از سر ناچاری راه افتادم و گشتم تا یک مغازه پیدا کردم که معلوم بود مدتهاست دربش بسته است.

مغازه را به طرف نشان دادم و گفتم این همان مغازه ای است که رنگِ Pa fow vi دارد اما فعلاً صاحبش رفته ایران.


با همین منوال مدتی معطلش کردم تا شاید از درخواستش منصرف شود. البته شانس هم با من یار شد و  برگشتنِ آن مغازه دار از ایران!!! آن­قدر طولانی شد که آن مشتری بی خیالِ« پَ فُ وی » شد.

الحمدلله آن مغازه ی«پَ فُ وی» فروشی!! هم تا سالها باز نشد و خلاصه به خیر گذشت ...

چون اگرمغازه باز می­ شد معلوم می­شد که صاحب مغازه ، رنگِ Pa fow vi که ندارد هیچ، اصلا رنگفروش هم نیست.


ولی خدا شاهد است که من فقط قصد داشتم خانه ای را رنگ کنم نه کسی را .


                                                                     
با تشکر از راوی محترم : لُغزو


لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۲۱
شادی دزفولی

قورباغه


یکی از دوستان تعریف می کرد:

رفیقی داریم که همیشه توی صحبتاش حروف کلمات ، پس و پیش ادا میشن.


(خصوصاً وقتی هیجان زده میشه.)


یه بار با هم نشسته بودیم که چشمش افتاد به یه قورباغه ی بزرگ و نخراشیده .


یهو خواست با هیجان بگه :


 اییییییییییییییییی بووووووووووووووووووووووووَم  ، بَقَ بین چَقدَرَه ؟

(اِی بابااااااام.....!!!!! قورباغه رو ببین چقدره !!)

Eeeeeiiii bowwwwwa bagha bin chaghdara !!!!


اما هول کرد و گفت :


 اییییییییییییییییی بووووووووووووووووووووووووم  ، چَقَ بین بَقدَرَه ؟

(اِی بابااااااام.....!!!!! چورباغه رو ببین بقدره !!)

Eeeeeiiii bowwwwwa chagha bin baghdara !!!!



با تشکر از راوی محترم : آقای یاسر قربانی


لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۰۸
شادی دزفولی

دوچرخه

جوجه


مرحوم دایی بنده (آقای س.م) تعریف می کردند :
حدود شصت و پنج سال پیش که دوچرخه سواری در شهر رایج بود، من هم دوچرخه ای خریده و با اینکه گواهینامه اش را هم داشتم اما تسلط کافی برای راندن در کوچه پس کوچه های شهر نداشتم .

با این حال ، پِی دِکدِک (با ترس و لرز) سوارش میشدم و هرطور بود، کج دار و مریز و گاه با زیگزاگ های ناشیانه از آن کار می کشیدم.

یک روز که در حوالی محله ی قلعه در حالِ راندن بودم، به ناحیه ای از بازار رسیدم که شیب بازارچه و شلوغی فروشنده ها و مشتریان، اضطرابم را زیاد و کنترلم را روی فرمان دوچرخه کم کرده بود و هر لحظه فرمانبریِ دوچرخه بحرانی تر می شد.

در همین حال به شیبی رسیدم که یک ردیف جوجه فروش، کنار هم نشسته و جوجه های زنده ی چندروزه را در جعبه و کارتونهایی به فروش گذاشته بودند.

با دیدنِ صفِ جوجه فروش ها نگرانیم تشدید و کنترل فرمانم هم تضعیف شد و ناخواسته بیشتر به طرفِ آنها کشیده شدم. شیبِ مسیر هم هر لحظه بیشتر میشد و دوچرخه را تندتر به سمتشان هدایت می کرد.

در این حین ناخودآگاه و از سرِ ترس و ناچاری شروع کردم به گفتنِِ این حرف که :

(وِ وِ وِ وِ )
(وِ وِ وِ وِ )

ve ve ve ve
(به معنای: وای وای وای وای)

جوجه فروشها تا سروصدا را شنیده و مرا دیدند با سرعت برخاستند و جعبه های جوجه شان را برداشتند و :

 یِکیِ یَه لا گُرُختِن

(هر کدام به یک طرف گریختند).
yekei yala gorokhten

اما آخرین نفر که دیر جنبیده بود، تا بخواهد جعبه اش را بردارد به او رسیدم.

بینوا شروع کرد به دویدن...

من که دم به دم هولتر میشدم
، از نظر روانی، طوری شده بودم که هر طرف او میدوید،فرمان را به همان سمت میگرفتم و تنها کاری که از دستم برمی آمد این بود که فقط میگفتم :

(وِ وِ وِ وِ )
(وِ وِ وِ وِ )

...

جوجه فروشِ بیچاره چندمتری که جلوی من دوید برای فرار از تعقیبِ دوچرخه، از روی یک جوی آب به آنسو پرید و رفت توی پیاده رو،

اما دستِ بر قضا همانجا روی جوی آب یک
پل بود و من هم برای فرار از سقوط در جوی آب، خیلی شانسی فرمان را حرکتی دادم و به طرزِ اتفاقی و خنده دار دوچرخه از پلِ رد شد و در چشم برهم زدنی دوباره پشتِ سر جوجه فروش قرار گرفتم.
... کماکان سعی داشتم
مذبوحانه اوضاع را کنترل کنم و یکریز میگفتم:

( وِ وِ وِ وِ )
( وِ وِ وِ وِ )
...

جوجه فروش که همچنان جعبه در دست، توی شیب می دوید خودش را به  مغازه ای رساند که متعلق به خودش یا آشنایانش بود و با سرعت قِت کرد مِی دُکون (پیچید و رفت توی مغازه ).

اما دوچرخه ی نافرمان ، باز هم با کمالِ
سرکشی و بدونِ توجه به تلاشهای من به داخلِ همان مغازه پیچید.
مغازه ای که انتهایش انباریِ کوچولویی بود و جلوی در
انبار هم پرده ی کهنه ای آویخته بود.

جوجه فروش، وحشتزده درون انباری رفت و پشت پرده قایم شد.

من هم
(وِ وِ کنان) مستقیم به سمتِ او راندم.

( وِ وِ وِ وِ )
( وِ وِ وِ وِ )
....

خلاصه آقا...
او رفت پشت پرده قایم شد و دوچرخه هم با سرعت زد توی پرده و
رفت توی انباری و ... چرخ جلو رفت لای پاهای بدبختش ...

 
من و دوچرخه و جوجه فروش افتادیم روی همدیگه و :

(کُل بَچیلونِش پــِشک بیسِن مِ سَرِ ریِش)

(و تمام جوجه هایش پخش شدن توی سر و صورتش)
kol bachiloonesh peshk bisen me sare rish


ناگهان جوجه فروش با غیظ برگشت و :

دوپوکی، سِفت کُفت مِ مُقُم

(با کفِ هر دو دست ، محکم کوفت توی مُخَم)
dopooki seft koft mei moghom


و گفت :

( خُ دِگَ «قـُ....ـاق» ! کُجا گُروزم اَ دَسِت ؟ )

(خب آخه «قُ.......» دیگه کجا بگریزم از دست تو ؟)

kho dega « gho.....»  koja goroozom a daset ?



با تشکر از راوی محترم : آقای س.الف


لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۳۹
شادی دزفولی

نقل است در یک مراسم فاتحه یا روضه خونی ، یکی از خادمین مجلس ، قلیانی را به حضار تعارف میکرد.

وقتی به«حج تقی» رسید و خواست تعارف کند، هول شد و به جای اینکه بگوید:


«حج تقی نَم کَشی؟» 

haj taghi namkashi ?

(حاج تقی نمی کشی ؟)


می گوید:

«حَج کَشی نَم تَقی ؟»

haj kashi namtaghi ?


در برخی منابع روایت شده که خادمِ مذکور قصد داشته بگوید:


«حج تقی ! کَش !» 

haj taghi kash 

(حاج تقی بکش)

اما گفته است :

«حَج کَشی ، تَق»
haj kashi tagh





با تشکر از راوی محترم : آقای نیما از دزفول
- (
)


لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۲۱
شادی دزفولی

دوستی می گفت در دوران راهنمایی خیلی شلوغ می کردم و پای ثابت دانش آموزان جلوی دفتر بودم.

یک روز صبح طبق معمول ناظم مدرسه اسامی دانش آموزان بی­نظمِ دیروز را خواند و اسم من هم جزء آنان بود . رفتم جلو و گفتم :

آغا بُخُدا دوشکَک مو غایُب بیدمَ  مدرسه نَه اومَمَه !

Agha bokhoda dooshkak mo ghayob bidma madresa na oomama

(آقا!  به خدا قسم ، دیروز من غایب بودم و مدرسه نیامدم !)



اما ناظم با قیافه ­ای کاملاً حق به جانب گفت :

دونُم اَما اَر تو هم دوشکـَک ویستَه بیدی پی هِنون ثَقیلی بِکوردی !

Doonom ama ar to ham dooshkak veista bidi pei henoon saghili bekordi

(می دانم اما اگر تو هم دیروز اینجا بودی همراه با اینها شیطنت می کردی !)

                                                                



با تشکر از راوی محترم : آقای آهوزاده - وبلاگ
رهسپار قدیمی


لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۰۶
شادی دزفولی

پدر دوستم(خدا رحمتشان کند) عادت داشت زیر شلواری پسرهاشو بپوشه.

از قضا هر زیر شلواری ای رو که دو سه بار می پوشید خشتکش پاره می شد.
(شاید به سبب اختلاف سایز او با پسرها )

دوستم تعریف می کرد :

یه روز رفتم سر کمد لباسام یه زیر شلواری بپوشم
که بابام یهو داد زد:

بُوَه دِلتَه دِه خشتکش نَدِرَه ، ترسُم پی تمبونا مو  قوطی بو وَه. مَش قُلُمب زُمبَت بُووُم

Boowa delta de kheshtakesh nadera. tarsom pei tomboona mo ghowti boowa mash gholomzobat boowom

پدرجان مواظب باش خشتکش پاره نشه.
می ترسم با زیرشلواریهای من قاطی بشه و مدیونت بشم .
(خدابیامرز مزاح می کرد)






با تشکر از راوی محترم : آقای یاسر قربانی - وبلاگ عاشورائیان محله کرناسیان دزفول


لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۱۶
شادی دزفولی

آقای« الف »  و «ب» دوستانی شوخ طبع بودند که خیلی باهم مزاح می کردند

و ظرفیت بالایی در پذیرشِ شوخی­های یکدیگر داشتند.


آقای « الف » صورت باریک و لاغری داشت.

یک روز، طبق عادت ، با آقای «ب » مزاحی نمود و به او ایرادی گرفت.


اما «ب» بلادرنگ پاسخ داد:


« دِ روو... تُ خُ ریـِت مَری دَسی یَه کِ مَخِن اَلنگوُیِ کُنِن مِینِش»


DE ro…to kho  riet mari dasia ke makhen alangoowe vanen meinesh

(برو بابا... تو که صورت خودت شبیه پنجه ی دستی است که میخواهند النگویی به آن وارد کنند).




گوینده ی خاطره: آقای سین.الف




لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۳۸
شادی دزفولی

پیش توضیح :

قدیمترها هنگامِ پر گردنِ گونی های چلتوک ، تلاش می­شد گونی طوری پر شود که دیواره اش به صورتِ استوانه ای صاف و مرتب شکل بگیرد.


«جیم» و «دال» دوستانی صمیمی بودند که معمولاً با هم شوخی داشتند و از لغزهای

یکدیگر هم رنجیده نمی شدند.


«جیم» چاق بود.


روزی از روزها که با هم مشغول لغزپرانی بودند ، «جیم » برای«دال» لغزی خواند.


«دال» هم در پاسخ گفت :

«تو خُ اشکمت مَری گونی چَلتُکیه که آدمِ نوشیهِ پُرش کُرده».

To kho eshkamet mari gooni chaltokia kea dame noshie poresh korda

شکم خودت مانند گونی چلتوکی است که فردی ناشی آنرا پرکرده باشد(پر از قلمبگی و کج و معوجی)


 

گمون کنم از نظرِ «دال» شکم ها باید مثل گونیِ عکس پایین مرتب و صاف باشن




ولی متاسفانه شکم آقای «جیم» شبیه گونی پایینی و ناشیانه پر شده بوده :



    


گوینده ی خاطره: آقای سین.الف

                                                               



لغزهای دزفولیِ شما با نام خودتان در «دزخند» درج می شود.
به علاوه

به برترین لُغُزپردازِ سال ، مبلغ یک میلیون ریال پاداش و لوح ِ افتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» اهداء می گردد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۳۴
شادی دزفولی