این رفع زحمت سه روزه را به مخاطبان عزیز تبریک و تسلیت عرض مینماییم.سلام به لبخنددوستان دزخند.
با کمال تاسف و با حفظ خونسردی ظاهری اعلام میدارد که دزخند به مدت سه روز ( از امروز ) مطالب جدیدی رو نمیکند.
مگر اینکه مطلبی از سوی عزیزان ارسال شود.
این رفع زحمت سه روزه را به مخاطبان عزیز تبریک و تسلیت عرض مینماییم.سلام به لبخنددوستان دزخند.
با کمال تاسف و با حفظ خونسردی ظاهری اعلام میدارد که دزخند به مدت سه روز ( از امروز ) مطالب جدیدی رو نمیکند.
مگر اینکه مطلبی از سوی عزیزان ارسال شود.
اون قدیما ، کنج و کنارِ بعضی از محلات ، گودال و چاله های عمیق و بی معنایی وجود داشت که اصلا هیچ توجیهی نداشت این گودالهای به عمقِ یکی دو متر چطور ایجاد شدن و معلوم نبود چرا کسی پرشون نمیکنه.
گاهی هم توی بعضی از این چاله ها ، آب جمع میشد و بعضاً هم لجن میگرفت.
اینجور چاله ها گرچه نادر و کم بودن، ولی بودن.
همون قدیما توی محله ی ما یه پیرمرد تَتول مَتول و تمیز نظیفی بود به اسمِ مش سلیم .
میتونم به جرات بگم این مش سلیم وسواسی ترین انسانی بود که در تمام عمر دیده یا شنیده ام.
در این آدم، یه خصلت بود که شهرتِ عالمگیر داشت و اونم شیوه ی حموم رفتنش بود.
وقتی میرفت حمومِ محله ساعتها طولش میداد و بارها و بارها از حموم میومد بیرون و دوباره برمیگشت داخل.
فقط واسه اینکه مثلا یه نفر از کنارش رد شده و پِشِنگَه ش (شَتَک هاش) به مش سلیم رسیده ،یا مثلا کنج لباس مش سلیم موقع خروج از حموم خورده به کنج میزِ حمومی یا مثلا کسِی اَشَدی کُردَه اَلاش (یکی به سمتش عطسه ای کرده) ....
خلاصه همه میدونستن وقتی پس از بارها رفت و برگشت، سرانجام رضایت میداد از حموم بره بیرون توی کوچه و بره به سمتِ خونه ، یه احساس پیروزی خاصی بهش دست میداد.
در واقع وقتی موفق میشد به خودش بقبولونه که از حموم جدا بشه و دیگه به داخل حموم برنگرده ، یه احساس شعف فوق العاده و یه حس خاص پیروزی بهش دست میداد. طوری که گاهی حتی دیگران هم دوست داشتن موقعِ خونه رفتنِ ِ مش سلیم بهش تبریک بگن.
یک روز که این پیرمردِ سوپر وسواسی، موفق شد با هزارجور سلام و صلوات و کِش کِش ، پِش پِش از حموم بزنه بیرون ، هنوز چندان از حموم دور نشده بود که یهو یه عده بچه ی شیطون پیدا شدن که افتاده بودن دنبال یه سگِ خیسِِ تَلیسِ ولگرد تا بزننش ، سگه هم خیس و تُکَه زَن مستقیماً داشت میومد به سمتِ مش سلیم.
مش سلیم عین برقزده ها پا گذاشت به فرار.
بچه ها بدو ، سگه بدو ، مش سلیم بدو....
پیرمرد که از فرطِ هول، خیلی بی محابا می دوید ، دایم برمیگشت پشت سرشو نگاه میکرد که مبادا سگِ خیسِ نجس بهش برسه و از کنارش رد بشه و خدای نکرده تُکِّه ی ، پشنگه ای ، چیزی به لباسش برسه، به همین خاطر هم خیلی حواسش به جلوی خودش نبود.
اما از بختِ سیاه، یکی از همون چاله های عمیقِ و پر از لجن سر راهش بود.
گوشتون چیز ِ بد نشنوه ، مش سلیم می افته تو گودالِ لجن و تا گردن فرو میره توش.
البته خب طبیعیه که اول کامل میره زیر لجن ، بعد تا گردن میاد بالا.
اما اوج فاجعه این بود که چون مش سلیم و گودال سرِ راهِ سگه بودن ، سگه هم دستپاچه شد و سکندری خورد و افتاد روی سر مش سلیم و.... خلاصه....
سگه با شکمش و دست و پاش یه حالِ درست و حسابی به سر و کله ی پیرمردِ بینوا داد و بعدش هم یَه شُلُقِی خوبِی پِی یَکِ خوَردن.(توی آب حسابی با همدیگه درآمیخته شدن).
مردم محل ریختن و هر طور شده مش سلیم رو نیمه جون و در حالِ غش و ضعف از گودال کشیدن بیرون.
سلیم ، غرقِ لجن و سگمال شده و نیمه غش ، با چشمای بسته ، مُردال ، مُردال به اطرافیان گفت:
بیایی سَرمَ بُرِه
مُو دِگَه پاک نَمبووُم
(بیایید سرم را ببرید . من دیگه پاک نمیشم)
یک میلیون ریال پاداش و لوح ِافتخارِ«لُغُزپردازِ برتر» برای مخاطبی که محبوبترین لُغُزپرداز شود.
یک میلیون ریال پاداش و لوح ِافتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» برای مخاطبی که محبوبترین لُغُزپرداز شود.
ماه رمضون چند سال پیش رفته بودم به یکی از مساجد شهر برای نماز جماعت مغرب. مسجد وسیعی بود با این وجود امام جماعت نماز رو توی محراب اقامه نکرده و جمعیت رو جمع کرده بودند انتهای سالن مسجد!! و مکان برگزاری نماز تنگ و فشرده شده بود.
گمونم اینجوری میخواستن صف خانم ها که پشت پرده بود به صف های آقایون متصل بشه.
خلاصه من که طبق معمول دیر رسیده بودم سریع وضو گرفتم و دویدم سمت صف جماعت و با صدای بلند گفتم: یــــــــــــــاااااااااا الله.
امام جماعت هم همکاری کرد و رکوع رو کمی طول داد تا ملحق بشم. من که خیلی هول بودم جلوی یه ستون ایستادم و زود نیت کردم و برای اینکه از بقیه عقب نمونم ، بدون توجه به این که ستون پشت سرم خیلی بهم نزدیکه ، با سرعت دویست کیلومتر بر ثانیه رکوع کردم.
و بدین ترتیب عملاً محکم خودمو از پشت، کوبیدم به ستون که در نتیجه با شدت هرچه تمامتر شلیک شدم به جلو.
یه
چیزی میگم، یه چیزی می شنوید.
اصلا امکان حفظ تعادل نداشتم. سرعتِ شلیک اونقدر زیاد بود که حتی نتونستم جهت افتادنم رو عوض کنم.
چشمتون روز بد نبینه ، مستقیماً از ناحیه فیت فیتک Feet Feetak (=ملاچ =کف سر) و با شدت هرچه تمامتر با صندوق عقبِ (...) نفر جلو (که پیرمرد چاق و سنگین وزنی بود) تصادف کردم.
ایشون هم نتونست
تعادلشو حفظ کنه و با همون وزن و حجمی که داشت تمام نیروی وارده رو منتقل کرد به جلو و دو نفر
جلویی رو رُمبوند(آوار کرد) روی نفراتِ جلوتر...
خلاصه این موج مکزیکیِ شوم به طرفۀالعینی رسید به صف اول و امام جماعت حینِ رکوع نقش زمین شد.
انگار تو مسجد عملیات انتحاری انجام داده باشن ، هر کسی یه طرف ولو شده بود روی زمین.
من بی خیال ثواب جماعت، جونمو برداشتم و در رفتم. همینطور که از در مسجد میزدم بیرون یکی از حضار فریاد
زد:
گِرِیِش گِرِیِش ... تروریست جِس
(بگیرینش ؛ بگیرینش ... تروریست فرار کرد !)
gereyesh gereyesh ...teroris jes
یکی از جوونای نمازگزار توی خیابون دنبالم می دوید و داد میزد:
مُ خُ دونُم کی فرسنیدِتَه
( من که می دونم کی تو رو فرستاده)
mo kho doonom ki feresnideta
مُ خُ دونُم سی چه اومییَه
(من که می دونم برای چی اومدی)
mo kho doonom see che oomiya
اَر پیایی هِیسی وِِیسَک
( اگه مردی وایسا)
Ar piaye heisi veisak
...
آخرش هم نتونست منو بگیره.
خیس عرق رسیدم خونه.
با تشکر از راویُ گرامی: جناب یاسر قربانی
«دزخند» اهداء میکند:
یک میلیون ریال پاداش و لوح ِافتخارِ «لُغُزپردازِ برتر» برای مخاطبی که محبوبترین لُغُزپرداز شود.
راوی : «دزخند»
قدیما که آسفالتها و کولر گازیها اینقدر هوای شهرو آتیشی نکرده بود و شبهای شهرمون خنک و مطبوع بود ،رسم بود که هم سفره ی شام رو پشت بوم بندازن هم رختخواب اهالی خونواده رو.
این لُغُز مشهور دزفولی هم ظاهراً روی همون پشت بوما و توی همون رختخوابای خنک و دلچسب اتفاق افتاده.
نقله که:
زن و شوهر فقیری همراه بچه هاشون خفتیدَه بیدِن ریبون (خواب بودن پشت بام)
و طوری که بچه ها نشنون درباره ی مسایل مختلف زندگی پچ پچ میکردن.
زنه به شوهره میگه :
مِرَه ای کووک دگَ وختِ زونشه . نخی زونی دیهی یش ؟
مرد ! این پسر دیگه وقت زن گرفتنش شده . نمیخوای زنش بدی ؟
mera ! ee koowak dega vakhte zoonasha. nakhi zoone dihiesh ?
شوهره میگه:
خُ نَ وا پیل بووه ؟ اَ کجا خَرج داهام ؟
خب نباید پول باشه ؟ از کجا خرج (برای دامادیِ پسر ) رو بدم ؟
Kho na va peel boowa ? a koja kharj daahaam ?
زنه فکری میکنه و میگه :
هالَم خَرَ فروش خرجِِ کووَکت کن.
تا بعدن هم خدا کریمهَ هر وخ پیل اومَه دَسِت اَندو خَرِی دِگَه بِخِری.
(حالا الاغ رو بفروش و خرجِ پسرت کن)
(تا بعدها هم خدا کریمه هر وقت پول دستت رسید دوباره یه الاغ دیگری میخری)
haalam khara foroosh kharje koowaket kon.
taa badan ham khoaa karima.har vakh peel ooma daset andoo kharei bekheri
شوهر از ابراز نظرِ شفاف پرهیز میکنه و میگه :
هالَم تا بینُم...
(حالا تا ببینَم...)
Halam taa binom
و سعی میکنه حرفای دیگه ای رو پیش بکشه تا موضوعِ ازدواجِ پسر فراموش بشه.
چند دقیقه ای میگذره و نجواکنان مشغول صحبتهای متفرقه میشن، یهو از توی تاریکیای اون طرف پشت بام ، پسرِ خونواده (که قاعدتاًً باید خواب بوده باشه ) صداش درمیاد که :
بووَه ؟ دِگَه قِصی خَرَه نَمکُنِی ؟
قِصِی خَر !
بابا ؟ دیگه صحبتِ الاغ رو نمیکنید ؟
صحبتِ الاغ !
Boowa dega ghessei khara namkonei ? ghessei khar !
راوی : «دزخند»
یکی از خانواده های اصیل و بسیار شاد دزفول را می شناسم که پیر و جوانشان، به طور ژنتیکی قریحه ای سرشار در لغزپردازی دارند و استادِ شوخی طبعی اند.
پدرِ این خانواده فردی محترم بودند که در عین ِ متانت، بسیار هم شوخ و نرمخو بود و معمولًا سعی داشت نکاتِ تربیتی و یا توقع و رنجشی که از دیگران دارد را در قالبِ شوخی و لُغُز منتقل کند.
پسر ایشان تعریف می کرد:
سال ها پیش پدر رخت آویزی تهیه کرده و در اتاقِ خود گذاشت تا لباس هایش را بر آن بگذارد.
ما بچه ها هم به دلیلِ نامعلومی عادت کردیم انواعِ لباس هایمان را روی همان بگذاریم.
پدر که خیلی منضبط بود و لباسهایش را مرتب و اتوکشیده
میخواست، دایم به ما تذکر میداد:
« لباسهایتان را روی این رخت آویز نگذارید! این را مخصوصِ خودم اینجا گذاشته ام. شماها لباستان را در کمدها یا بر رخت آویزِ خودتان بگذارید.
اما گوشِ ما بچه ها بدهکار نبود و باز هم لباسها را فقط روی رخت آویزِ پرجاذبه ی پدر میگذاشتیم.
در واقع ، در امر مقدسِ بارگذاریِ لباس بر رخت آویزِ پدر ، متفقاً اصرارِ و پشتکارِ خاصی داشتیم.
از ایشان اصرار ، از ما انگار نه انگار.
اما این اقدام هم افاقه نکرد و نهضتِ لباسگذاری بر رخت آویزِ پدر کماکان ادامه داشت.
ناگفته نماند تعداد خواهر و برادرها کم نبود و چون همه با هم روی همان رخت آویز تمرکز کرده بودیم، گاه حجمِ لباس ها آنقدر زیاد میشد که یافتنِ یک لباس در انبوهِ لباسها، نیاز به کندوکاوی مفصل داشت.
یکی از آن روزهای پرترافیک که پدر قصد داشت لباسی از رخت آویز بردارد و بپوشد ، درگیرِ انبوهِ لباسهای ما شد و مدتی طولانی به زیرورو کردن پرداخت تا توانست لباسِ خودش را بیابد. اما چون دیگر از این وضع کلافه شده بود، لباسش را دستش گرفت و از اتاق بیرون آمد و به صدای بلند و گله آمیز، طوری که همه ی اهالی بشنوند گفت :
عَذیِه نَگِراتون! اَچقدَه چِی بِ وَنیِ ری ای چولبُسی ؟
خُ فیس بیسُم عَرَق تا تُنبونی جُسُّم
داغ نبینید الهی! چرا اینقدر چیز میگذارید روی این رخت آویز ؟
خب آخه خیس عرق شدم تا موفق شدم یک زیرشلواری پیدا کنم
Azye nageraatoon! chaghda chei bevanei ri ee coolebosi? kho fees bisom aragh ta tonokei josssom
در محله ی ما پدری از دستِ پسرش عصبی شده و بر سرِ او فریاد میزد.
سروصدا بالا گرفت و مردم محل جمع شدند وساطت کنند.
متاسفانه پسرک که در اوج غرور جوانی بود سعی داشت حتی المقدور در حاضرجوابی کم نیاورد و ضمنِ حفظِ خونسردی،از غرورِ کاذبش هم مثلاً دفاع کند.
اَصلا اَ خونَه کُن دَر .... کُن دَر
(اصلا از خانه برو بیرون ، برو بیرون)
aslan a khouna kon dar.....kon dar
اما پسر با خونسردی پاسخ داد :
اَچه کُنُم دَر ؟ چا مِلکِ بوَتهَ ؟
(چرا بیرون بروم ؟ مگر ملک پدرت است ؟)
ache konom dar ? cha sar melke boowat nessam ?
بعد هم (پسرک) رو کرد به ما و گفت :
اِ مَردم شُمون گو ویی ! ای خونَه مِلک بوهِ مُنَه یا مِلکِ بوهِ اییَه ؟!
(آی مردم شما بگین ! این خونه ملک پدریِ منه یا ملکِ پدریِ اینه ؟)
Ei mardom shomoun gouwe! ee khouna melke bouwe mona ya melke bouwe eeya?
سالها قبل از انقلاب در خوزستان رایج شده بود که برخی برای کار به کویت می رفتند.
یکی از بستگان که شغل اصلیش بنایی بود و برای کار به آنجا رفته بود نقل می کرد:
در آنجا ، چون برای تازه واردها کار کم بود ، اگر کاری گیرشان می آمد در حد توان سعی داشتند بخشهای جانبیِ کار را هم شخصاً انجام دهند و به دیگری واگذار نکنند.
یک قرارداد ساخت و ساز بسته بودم و سفتکاری و دیوارکشی و پلاستر و گچ و کاشی را خودم انجام دادم و پس از اتمام سایر کارهایی که از عهده ی من خارج بود، (مثل برق کشی و لوله کشی و ...) خانه آماده ی تحویل شد.
صاحبکار به من گفت : « رنگ آمیز سراغ نداری؟»
گفتم : خودم رنگ هم میزنم.
دست به کار شدم و با آزمون و خطا به ترکیب ِرنگهای مختلف پرداختم تا نهایتاً مطابق با سلیقه ی صاحبکار به رنگی رسیدم که پسندیده و تأیید شد.
کار که تمام شد یکی از دوستانِ صاحبخانه که دنبال نقاش خوب می گشت آمد و کار را دید و پسندید.
رو کرد به من و پرسید: این چه رنگی است ؟
من هم که آن را «من درآوردنی» درست کرده بودم ، مانده بودم چه بگویم، فی البداهه گفتم:
اسمِ این رنگ « پَ فُ وی » است .!!!
Pa fow vi
پرسید :» Pa fow vi چه رنگی است؟
جواب دادم : یک رنگ ایرانی است.او که خوشش آمده بود گفت: میخواهم برایم از همین « پَ فُ ویِ » ایرانی بزنی.
بد موقعیتی شد.
از یک طرف نمیدانستم با چه ترکیب بندی و چه میزانی از آمیختنِ رنگها ، به آن رنگ رسیده ام و از طرفِ دیگر یک کار بنایی که در تخصصِ خودم بود به من پیشنهاد شده بود.
فکری کردم و گفتم : « باشه ! برات میخرم».
از سر ناچاری راه افتادم و گشتم تا یک مغازه پیدا کردم که معلوم بود مدتهاست دربش بسته است.
مغازه را به طرف نشان دادم و گفتم این همان مغازه ای است که رنگِ Pa fow vi دارد اما فعلاً صاحبش رفته ایران.
با همین منوال مدتی معطلش کردم تا شاید از درخواستش منصرف شود. البته شانس هم با من یار شد و برگشتنِ آن مغازه دار از ایران!!! آنقدر طولانی شد که آن مشتری بی خیالِ« پَ فُ وی » شد.
الحمدلله آن مغازه ی«پَ فُ وی» فروشی!! هم تا سالها باز نشد و خلاصه به خیر گذشت ...
چون اگرمغازه باز می شد معلوم میشد که صاحب مغازه ، رنگِ Pa fow vi که ندارد هیچ، اصلا رنگفروش هم نیست.
ولی خدا شاهد است که من فقط قصد داشتم خانه ای را رنگ کنم نه کسی را .
یکی از دوستان تعریف می کرد:
رفیقی داریم که همیشه توی صحبتاش حروف کلمات ، پس و پیش ادا میشن.
(خصوصاً وقتی هیجان زده میشه.)
یه بار با هم نشسته بودیم که چشمش افتاد به یه قورباغه ی بزرگ و نخراشیده .
یهو خواست با هیجان بگه :
اییییییییییییییییی بووووووووووووووووووووووووَم ، بَقَ بین چَقدَرَه ؟
(اِی بابااااااام.....!!!!! قورباغه رو ببین چقدره !!)
Eeeeeiiii bowwwwwa bagha bin chaghdara !!!!
اما هول کرد و گفت :
اییییییییییییییییی بووووووووووووووووووووووووم ، چَقَ بین بَقدَرَه ؟
(اِی بابااااااام.....!!!!! چورباغه رو ببین بقدره !!)
Eeeeeiiii bowwwwwa chagha bin baghdara !!!!
نقل است در یک مراسم فاتحه یا روضه خونی ، یکی از خادمین مجلس ، قلیانی
را به حضار تعارف میکرد.
وقتی به«حج تقی» رسید و خواست تعارف کند، هول شد و به جای اینکه بگوید:
«حج تقی نَم کَشی؟»
haj taghi namkashi ?
(حاج تقی نمی کشی ؟)
می گوید:
«حَج کَشی نَم تَقی ؟»
haj kashi namtaghi ?
در برخی منابع روایت شده که خادمِ مذکور قصد داشته بگوید:
haj taghi kash
«حَج کَشی ، تَق»
haj kashi tagh
دوستی می گفت
در دوران راهنمایی خیلی شلوغ می کردم و پای ثابت دانش آموزان جلوی دفتر بودم.
یک روز صبح طبق معمول ناظم مدرسه اسامی دانش آموزان بینظمِ دیروز را خواند و اسم من هم جزء آنان بود . رفتم جلو و گفتم :
آغا بُخُدا دوشکَک مو غایُب بیدمَ مدرسه نَه اومَمَه !
Agha bokhoda dooshkak mo ghayob bidma madresa na oomama
(آقا! به خدا قسم ، دیروز من غایب بودم و مدرسه نیامدم !)
اما ناظم با قیافه ای کاملاً حق به جانب گفت :
دونُم اَما اَر تو هم دوشکـَک ویستَه بیدی پی هِنون ثَقیلی بِکوردی !
Doonom ama ar to ham dooshkak veista bidi pei henoon saghili bekordi
(می دانم اما اگر تو هم دیروز اینجا بودی همراه با اینها شیطنت می کردی !)
با تشکر از راوی محترم : آقای آهوزاده - وبلاگ رهسپار قدیمی
آقای« الف » و «ب» دوستانی شوخ طبع بودند که خیلی باهم مزاح
می کردند
و ظرفیت بالایی در پذیرشِ شوخیهای یکدیگر داشتند.
آقای « الف » صورت باریک و لاغری داشت.
یک روز، طبق عادت ، با آقای «ب » مزاحی نمود
و به او ایرادی گرفت.
اما «ب» بلادرنگ پاسخ داد:
« دِ روو... تُ خُ ریـِت مَری دَسی یَه کِ مَخِن اَلنگوُیِ کُنِن مِینِش»
DE ro…to kho riet mari dasia ke makhen alangoowe vanen meinesh
(برو بابا... تو که صورت خودت شبیه پنجه ی دستی است که میخواهند النگویی به آن وارد کنند).
گوینده ی خاطره: آقای سین.الف
پیش توضیح :
قدیمترها هنگامِ پر گردنِ گونی های چلتوک ، تلاش میشد گونی طوری پر شود که دیواره اش به صورتِ استوانه ای صاف و مرتب شکل بگیرد.
«جیم» و «دال» دوستانی صمیمی بودند که معمولاً با
هم شوخی داشتند و از لغزهای
یکدیگر هم رنجیده نمی شدند.
«جیم» چاق بود.
روزی از روزها که با هم مشغول لغزپرانی بودند ، «جیم » برای«دال» لغزی خواند.
«دال» هم در پاسخ گفت :
«تو خُ اشکمت مَری گونی چَلتُکیه که آدمِ نوشیهِ پُرش کُرده».
To kho eshkamet mari gooni chaltokia kea dame noshie poresh korda
شکم خودت مانند گونی چلتوکی است که فردی ناشی آنرا پرکرده باشد(پر از قلمبگی و کج و معوجی)
گمون کنم از نظرِ «دال» شکم ها باید مثل گونیِ عکس پایین مرتب و صاف باشن
ولی متاسفانه شکم آقای «جیم» شبیه گونی پایینی و ناشیانه پر شده بوده :
گوینده ی خاطره: آقای سین.الف
آقای لام ، پیرمردی روضه خوان بود که نه صدایش چندان گرم و نه سوادش چندان متناسب با شغلش بود و اصطلاحاً منبرِ سردی داشت.
در عوض خیلی علاقه داشت که طولانی بخواند و معمولاً هم فراتر از حوصله ی مستعمین و مجلس ، روضه را طول می داد.
یک بار ، آنقدر مجلس را طول داد و با صدای بلند و نه چندان دلنشین خواند و خواند تا همگان را خسته کرد.
مستمعین یک به یک برخاستند و مجلس را ترک کردند تا جایی که فقط یکی از مستمعین به نام آقای «میم» پای منبر باقی ماند.
اما سرانجام او هم به عنوانِ آخرین مستمع پس از مدتی تحمل برخاست و درست در لحظه ای که آقای «لام» چشمانش را بسته و با صدای بلند در حال خواندن بود سعی کرد بدون جلب توجه و به آرامی از مجلس بیرون برود.
اما آقای «لام» که از لای پلک ها متوجه این حرکتِ « میم» شده بود، دیگر طاقتش را از کف داد و با غیظ ، سرِ او تشر زد که :
« کجا برویی ؟ پَ نَ دارُم بخونُم ؟»
«میم» هم فی الفور جواب داد:
«آقا بِروُوم سراغ کُشام ، یَکتَه نَگُروِون »
Agha darom berowom soraghe kosham . yakta nagoroven
(آقا ! دارم میروم سراغ کفشهایم که مبادا در انبوه کفش های حاضرین مجلس !!! با کفش دیگران قاطی و لابه لای آنها گم شوند.)
(کنایه ای ظریف و رندانه به این واقعیت که وقتی مجلسِ اینقدر خلوت شده که همه رفته اند و فقط من باقی مانده ام ، پس دیگر چه جای گیر دادن به من دارد!!)
گوینده ی خاطره: آقای سین.الف
آقای سین میگفت:
روزی با رفقا به رودخانه رفته بودیم و خربزه ای همراه داشتیم که بسیار بی مزه بود ، به طوری که حتی مزه ی آب هم نمی داد.
هیچ یک از رفقا از آن نخورد و ناچار آن را بیرون از کت، کنار آب گذاشته بودیم.
در همین اثناء غریبه ای سوار بر تیوب از بالارود به
ما رسید و گفت :
«آقا ! یَه کتی نون دارُم . یَه می نونیِ داریِ کِ پِیش خوَرُم ؟»
(آقا کمی نان دارم. چیزی دارید که همراه با آن بخورم ؟)
Agha ! ya kotei noon daarom. Ya mei noonei daarei ke peish khowarom ?
یکی از دوستان همان خربزه را برداشت و به او تعارف کرد.
مردِ تیوب سوار که لقمه ای نان در دهان داشت و در حال جویدن بود ، گازی به خربزه زد تا همراه با نان بجود.
اما اندکی که جوید ، چشمهایش را برهم گذاشت و غُرغُرکنان
گفت:
«لوپَش خشک کنا. مِزِ نونه هَم اَ دونُم بُرد»
(الهی که بوته ی این خربزه خشک شود ! مزه ی نان را هم از دهانم زایل کرد)
Loopash khosk kona. Meze noona ham a doonom bord.