یکی از خانواده های اصیل و بسیار شاد دزفول را می شناسم که پیر و جوانشان، به طور ژنتیکی قریحه ای سرشار در لغزپردازی دارند و استادِ شوخی طبعی اند.
پدرِ این خانواده فردی محترم بودند که در عین ِ متانت، بسیار هم شوخ و نرمخو بود و معمولًا سعی داشت نکاتِ تربیتی و یا توقع و رنجشی که از دیگران دارد را در قالبِ شوخی و لُغُز منتقل کند.
پسر ایشان تعریف می کرد:
سال ها پیش پدر رخت آویزی تهیه کرده و در اتاقِ خود گذاشت تا لباس هایش را بر آن بگذارد.
ما بچه ها هم به دلیلِ نامعلومی عادت کردیم انواعِ لباس هایمان را روی همان بگذاریم.
پدر که خیلی منضبط بود و لباسهایش را مرتب و اتوکشیده
میخواست، دایم به ما تذکر میداد:
« لباسهایتان را روی این رخت آویز نگذارید! این را مخصوصِ خودم اینجا گذاشته ام. شماها لباستان را در کمدها یا بر رخت آویزِ خودتان بگذارید.
اما گوشِ ما بچه ها بدهکار نبود و باز هم لباسها را فقط روی رخت آویزِ پرجاذبه ی پدر میگذاشتیم.
در واقع ، در امر مقدسِ بارگذاریِ لباس بر رخت آویزِ پدر ، متفقاً اصرارِ و پشتکارِ خاصی داشتیم.
از ایشان اصرار ، از ما انگار نه انگار.
بعد هم برای صدمین بار از ما خواست: « بی زحمت دیگر کسی رخت آویزِ مرا اشغال نکند!»
اما این اقدام هم افاقه نکرد و نهضتِ لباسگذاری بر رخت آویزِ پدر کماکان ادامه داشت.
ناگفته نماند تعداد خواهر و برادرها کم نبود و چون همه با هم روی همان رخت آویز تمرکز کرده بودیم، گاه حجمِ لباس ها آنقدر زیاد میشد که یافتنِ یک لباس در انبوهِ لباسها، نیاز به کندوکاوی مفصل داشت.
یکی از آن روزهای پرترافیک که پدر قصد داشت لباسی از رخت آویز بردارد و بپوشد ، درگیرِ انبوهِ لباسهای ما شد و مدتی طولانی به زیرورو کردن پرداخت تا توانست لباسِ خودش را بیابد. اما چون دیگر از این وضع کلافه شده بود، لباسش را دستش گرفت و از اتاق بیرون آمد و به صدای بلند و گله آمیز، طوری که همه ی اهالی بشنوند گفت :
عَذیِه نَگِراتون! اَچقدَه چِی بِ وَنیِ ری ای چولبُسی ؟
خُ فیس بیسُم عَرَق تا تُنبونی جُسُّم
داغ نبینید الهی! چرا اینقدر چیز میگذارید روی این رخت آویز ؟
خب آخه خیس عرق شدم تا موفق شدم یک زیرشلواری پیدا کنم
Azye nageraatoon! chaghda chei bevanei ri ee coolebosi? kho fees bisom aragh ta tonokei josssom
به علاوه